سیر عشق / آلن دوباتن
برای رمانتیک ها، شروع، همه آنچه را که در باره عشق مهم است، در بر دارد. به همین دلیل است که در بسیاری از داستان های عاشقانه بعد از اینکه زوج از موانع اولیه گذشتند، راوی کاری نمی تواند با آن ها بکند جز اینکه آینده ای نامشخص برایشان رقم بزند یا به کل نابودشان کند. آنچه ما عشق می نامیم درواقع تنها، شروع عشق است. برای رمانتیک ها، تنها چند قدم کوتاه از نگاه یک غریبه تا شکل گیری پایانی باشکوه و اساسی فاصله است: اینکه او پاسخی جامع برای پرسش های ناگفته هستی ارائه می دهد.
v
شروع داستان های عاشقانه زمانی نیست که می ترسیم مبادا طرفمان نخواهد
دوباره ما را ببیند، بلکه وقتی است که طرفمان تصمیم می گیرد مدام با ملاقات با ما
مخالف نکند؛ وقتی نیست که از هر فرصتی برای فرار از دست ما استفاده کند، بلکه وقتی
است که قول و قرارهایی رد و بدل شود که او با ما بماند و ما نیز با او بمانیم، تا
ابد.
نخستین دقایق تکان دهنده و گمراه کننده عشق، درک ما را از اصل عشق
منحرف کرده است. اجازه داده ایم داستان های عاشقانه مان خیلی زودتر از آنچه باید،
تمام شود. ظاهرا درباره چگونگی شروع عشق چیزهای زیادی می دانیم اما درباره چگونگی
ادامه آن بسیار اندک.
v
عشق یعنی ستایش ویژگی هایی از معشوق که نوید جبران ضعف ها و کمبودهای ما را می دهد. عشق کاوشی است برای کامل شدن.
v
در لحظاتی که متوجه می شویم معشوق درکمان می کند، خیلی بیشتر از حدی که دیگران تا کنون درک کرده اند، و شاید حتی بهتر از وقتی که خودمان ابعاد آشفته، خجالت آور و ننگین خود را درک می کنیم، عشق به اوج خود می رسد. زمانی که شخص دیگری می فهمد ما کیستیم و هم با ما هم دردی می کند و هم ما را می بخشد؛ چراکه آنچه دیگران درک می کنند، تمام توانایی ما را برای اطمینان کردن و بخشش پی ریزی می کند. عشق پاداش قدردانی از شم درونی معشوق نسبت به روان مغشوش و متلاطم ماست.
v
در اوایل دوران عاشقی، شخص به میزانی از آسایش خاطر محض می رسد چراکه بالاخره توانسته بسیاری از چیزهایی را که قبلا به حکم عرف لازم بوده نزد خود پنهان نگه دارد، بر ملا کند. می توان معترف بود که ما آنقدری که جامعه گمان می کند محترم و موقر و متعادل و متعارف نیستیم. ممکن است بچگانه رفتار کنیم یا خیال باف، تخس، آرزومند، منفی باف، آسیب پذیر و چندبعدی باشیم. همه این ها را معشوقمان از ما می پذیرد و درک می کند.
v
ربیع تصدیق می کند که آن هایی که می گویند امروزه دیگر نیازی به
ازدواج کردن نیست و مطمئن تر است که فقط با هم زندگی کنیم، عملا درست می گویند،
اما آن ها از جذابیت عاطفی این خطر بی خبرند، از قرار دادن خود و معشوق خود در
تجربه ای که تنها کمی پیچ و خم در مسیر ممکن است به تباهی هر دو منجر شود.
ازدواج از نظر ربیع، نقطه اوج مسیری تهور آمیز به سوی صمیمیت مطلق
است؛ درخواست ازدواج دارای تمام جذابیتی شورمندی است که پریدن از پرتگاهی مرتفع با
چشمان بسته دارد، در این آرزو و اطمینان که دیگری آن پایین باشد و ما را بگیرد. او
امیدوار است با ازدواج، این حس شوریدگی جاودانه شود.
v
تا حد شرم آوری، جذابیت ازدواج خلاصه می شود در ناخوشایند بودن تنهایی. لزوما تقصیر شخص ما نیست. ظاهرا کل جامعه مصمم است مجردی را
تا حد ممکن رنج آور و یأس آور جلوه دهد: به محض اینکه دوران بی قیدوبندی مدرسه و
دانشگاه تمام می شود، پیدا کردن همدم و صمیمیت به طرز دلسرد کننده ای سخت می شود؛
زندگی اجتماعی، ظالمانه حول محور زوج ها می چرخد؛ دیگر کسی نمی ماند که به او زنگ
بزنیم یا با هم بیرون برویم. پس چندان تعجبی ندارد اگر کسی را بیابیم که اندکی
معقول باشد، دودستی به او بچسبیم.
تنهایی می تواند موجب شتابی دردسرساز به سوی همسری محتمل و سرکوب
هرگونه شک و تردید راجع به او شود. موفقیت هر رابطه ای را نباید فقط از روی میزان
شاد بودن یک زوج از با هم بودن تعیین کرد، بلکه باید دید هر کدام چقدر ممکن است از
اینکه کلا با کسی رابطه نداشته باشند، نگران شوند.
v
او در خیال خودش سراسیمه می خواهد به کرستن کمک کند، بدون اینکه بداند کمک کردن ممکن است برای آن هایی که کمتر نیازمند آن هستند، هدیه ای آزاردهنده باشد. او آسیب های کرستن را به بدیهی ترین و شاعرانه ترین شکل ممکن تعبیر می کند: به عنوان فرصتی برای او تا نقش مفیدی ایفا کند.
v
ما معتقدیم در عشق به دنبال شادی هستیم، اما آنچه حقیقات در پی اش
هستیم آشنایی است. به دنبال این هستیم که در روابط بزرگسالی مان، همان احساساتی را
بازسازی کنیم که در کودکی خوب می شناختیم و اغلب تنها به مهربانی و توجه محدود نمی
شدند. عشقی که اکثر ما در آینده ای نزدیک تجربه می کردیم همراه بود با دیگر
نیروهای مخرب تر: احساس تمایل به کمک کردن به فرد بزرگسالی که خارج از کنترل بوده،
احساس محروم بودن از محبت والدین یا ترس از عصبانیت آن ها، یا احساس ناامنی برای
بیان خواسته های پیچیده ترمان.
آن زمان منطقی بود که به عنوان افراد بالغ برخی گزینه های خاص را
نپذیریم، نه به این خاطر که افراد نامناسبی بودند بلکه به این دلیل که کمی زیادی
خوب بودند، از این لحاظ که شدیدا متعادل، عاقل، فهمیده و معتمد به نظر می رسیدند و
نزد ما، این چنین خوب بودن عجیب است و دور از استحقاق ما.
v
ما در بیشتر موقعیت های مهم زندگیمان با مسائل پیچیده کنار می آییم و در نتیجه شرایط را برای از بین بردن پیچیدگی ها و رفع صبورانه آن ها مهیا می کنیم. از جمله در: تجارت خارجی، مهاجرت، تومورشناسی... اما وقتی نوبت به زندگی خانگی می رسد، فرضیه ویرانگری راجع به آسایش و بی خیالی در سر می پرورانیم، که در عوض باعث می شود از گفت وگوی طولانی به شدت بیزار شویم.
v
زندگی آن ها تشکیل شده از حالاتی که مدام در حال تغییرند. فقط در طول یک آخر هفته، ممکن است از تنگناترسی برسند به تحسین، از میل شدید به ملالت، از بی تفاوتی به سر مستی و از عصبانیت به ملاطفت. اینکه چرخ زندگی را در نقطه ای خاص نگه دارید تا قضاوت بی طرفانه نفر سومی را جویا شوید ممکن است خطرناک باشد، چون شاید مجبور شوید تا ابد به اقراری پایبند بمانید که احتمالا، با بازاندیشی، معلوم می شود تنها بازتاب حالت ذهنی شما در آن لحظه بوده است. اظهارات حزن انگیز همیشه قدرتی دارند که اظهارات سرخوشانه نمی توانند از آن ها پیشی بگیرند.
v
این شاید حتی یکی از مشخصه های اصلی ادبیات باشد: چیزی را به ما می
گوید که جامعه به طور کلی آنقدر محتاط است که سراغش نمی رود. کتاب های مهم باید آن
هایی باشند که باعث شوند ما در کمال آرامش و رضایت خاطر، متحیر شویم از اینکه
چگونه ممکن است نویسنده این قدر خوب درباره زندگی ما بداند.
اما اغلب، درک واقع گرایانه از ماهیت یک رابطه بادوام در اثر سکوت
اجتماعی یا هنری تضعیف می شود. در نتیجه تصور می کنیم که اوضاع ما خیلی بدتر از
اوضاع زوج های دیگر است. نه تنها احساس بدبختی می کنیم؛ بلکه از اینکه این نوع خاص
از احساس بدبختی چقدر ممکن است استثنایی و نادر باشد، سوء برداشت می کنیم.
v
در عمق یک دلخوری، مخلوطی درهم و برهم از عصبانیت شدید و میلی به همان شدت برای حرف نزدن راجع به دلیل عصبانیت وجود دارد. کسی که قهر می کند هم سخت نیازمند درک شدن از سوی شخص دیگر است و هم کاملا مصر است که هیچ کاری در راستای وقوع این درک انجام ندهد. خود نیاز به توضیح دادن، هسته این دلخوری را شکل می دهد: اگر طرف مقابل توضیحی بخواهد، مسلم لیاقت توضیح شنیدن ندارد. باید اضافه کنیم که این مزیتی است که ما دریافت کننده دلخوری باشیم: یعنی طرف مقابل آن قدری به ما احترام می گذارد و قبولمان دارد که فکر می کند ما باید ناراحتی ناگفته وی را درک کنیم. این یکی از موهبت های عجیب و غریب عشق است.
v
قهر کردن ادای احترامی است به انگاره ای زیبا و خطرناک که می توان
ریشه اش را در بدو خردسالی جست و جو کرد: وعده درک شدن بی هیچ کلامی. در رحم مادر،
هرگز نیازی به توضیح دادن نداشتیم. همه نیازهایمان بر آورده می شد. قسمتی از این
رخداد دلچسب در سال های نخستین هم ادامه داشت. افراد بزرگ و مهربان خواسته هایمان
را حدس می زدند. آن ها از ورای اشک ها و کلام نامفهوم و درهم و برهم ما دلیل
ناراحتی مان را که نمی توانستیم به زبان بیاوریمش، پیدا می کردند.
تنها ذهن خوانی صحیح و بی کلام نشانه درستی است از اینکه می توانیم به
شریک زندگی مان اطمینان کنیم؛ تنها وقتی که مجبور نیستیم توضیح بدهیم، می توانیم
مطمئن باشیم که حقیقتا درک شده ایم.
v
اگر بتوانیم کج خلقی های معشوق دلخور خود را همچون یک نوزاد در نظر بگیریم، بهترین لطف را در حق وی کرده ایم. ما بسیار به این اندیشه واقفیم که وقتی کم سن و سال تر در نظر گرفته می شویم در واقع مورد حمایت قرار می گیریم، اما فراموش می کنیم که این گاهی بهترین موهبت برای فردی است که می تواند از ورای بزرگسالی ما سرک بکشد تا با کودک درونمان که ناامید، خشمگین و بی زبان است، رابطه برقرار کند و او را ببخشد.
v
عاملی که انسان ها را تبدیل به افرادی می کند که منظور خود را به خوبی منتقل می کنند، توانایی به هم نریختن به خاطر جنبه های غامض تر یا غیر عادی تر شخصیت خودشان است. این افراد می توانند به خشم خود، تمایلات جنسی خود و عقاید بی طرفدار، عجیب و غریب یا از مد افتاده خود بیندیشند بی آنکه اعتماد به نفس خود را از دست بدهند یا کارشان به نفرت از خود بیانجامد. آن ها می توانند حرف خود را صریحا بیان کنند، زیرا توانسته اند حس گرانبهای مقبولیت خود را درون خودشان پرورش دهند. این افراد در کودکی، مطمئنا از والدینی بهره مند بوده اند که می دانستند چگونه به فرزندان خود عشق بورزند بدون اینکه از آنان انتظار داشته باشند همه چیزشان خوب و بی نقص باشد.
v
افرادی که شنونده های خوبی هستند نیز به اندازه افرادی که خوب منظور خود را بیان می کنند، مهم و کمیاب هستند. در اینجا نیز، میزان غیر معمولی از اعتماد به نفس لازم است، گنجایش فکری ای که البته زیر بار اطلاعاتی که شاید عمیقا اعتقادات راسخ را به چالش بکشند، ویران یا له نشود. شنونده های خوب به خاطر آشوبی که دیگران ممکن است برای مدتی در ذهن آنها ایجاد کنند، غرولند نمی کنند؛ آن ها قبلا در آن موقعیت بوده اند و می دانند که همه چیز بالاخره سر جای اول خود بر خواهد گشت.
v
دقیقا وقتی که شریک زندگی مان کم حرف می زند، می ترسیم، شوکه می شویم و حالمان بد می شود و متوجه می شویم که باید کم کم مراقب باشیم، چراکه ممکن است نشانه مسلم این باشد که به تدریج دروغ بشنویم یا از تصورات طرف مقابل حذف شویم و این حالات یا از سر مهربانی است یا اندکی ترس از دست دادن عشقمان. ممکن است به این معنی باشد که ما ناخواسته، گوش خود را به روی اطلاعاتی که مطابق خواسته هایمان نیست می بندیم، خواسته هایی که بدین وسیله بیشتر در معرض خطر قرار خواهند گرفت.
v
در ظاهر نامعقول ترین، بچگانه ترین، اسفناک ترین و در عین حال عادی
ترین تصور از میان تصوراتی که درباره عشق وجود دارد این است که کسی که با ما هم
پیمان شده تنها در کانون زندگی عاطفی ما قرار ندارد بلکه طبیعتا به طرزی واقعا
احمقانه و شدیدا غیر منصفانه مسئول هر اتفاقی است که برای ما رخ می دهد، چه خوب و
چه بد. این است مزیت عجیب و آزارگرانه عشق.
تنها یک نفر است که می توانیم فهرست گلایه هایمان را برایش برملا کنیم، کسی که می تواند دریافت کننده تمام خشم های انباشته شده ما از بی عدالتی ها و کاستی های زندگی مان باشد. به دلیل
اینکه نمی توانیم بر سر نیروهایی داد بزنیم که حقیقتا مسئول هستند، از دست آن هایی
عصبانی می شویم که خوب می دانیم سرزنش هایمان را به بهترین شکل تحمل خواهند کرد.
ما این رفتار را با بهترین مهربان ترین و وفادارترین افرادی که نزدیکمان باشند می کنیم،
افرادی که کمترین آسیب ممکن را به ما رسانده اند، اما بیشتر از بقیه احتمال دارد
که پرخاش ها و سرزنش های بی رحمانه ما را تاب بیاورند.
v
نفس مفهوم تلاش برای "یاد دادن" چیزی به معشوق، رئیس مابانه، ناشایست و اشتباه یاد دادن و یاد گرفتن محض به نظر می رسد. اگر حقیقتا عاشق کسی باشیم به هیچ وجه از او نمی خواهیم که تغییر کند. همین پایبندی اولیه به مهربانی است که ماه های اول عاشقی را بسیار تاثر برانگیز می سازد. در رابطه جدید، آسیب پذیری های ما با بلندنظری مواجه می شود. کمرویی، شرم و دستپاچگی (مثل دوران کودکی مان) ما را عزیز می کند به جای اینکه موجب کنایه و گلایه شود؛ ویژگی های پیچیده تر ما تنها از طریق صافی همدردی تعبیر می شود. از این لحظات، اعتقادی زیبا اما چالش انگیز و حتی بی محابا شکل می گیرد: اینکه عشق واقعی همیشه باید به این معنی باشد که بر تمام وجودمان صحه گذاشته شود.
v
از دید یونانیان باستان، عشق در ابتدا و قبل از هر چیز حس ستایش ابعاد برتر انسانی دیگر است. عمیق شدن عشق همیشه در بردارنده تمایل به یاد دادن و در عوض، یاد گرفتن راه هایی است برای پرهیزکارتر شدن: چگونه کمتر عصبانی شویم یا کمتر کینه جو باشیم و بیشتر موشکاف و شجاع. عشاق راستین هیچ گاه نمی توانند قناعت کنند به اینکه یکدیگر را همان طور که هستند بپذیرند؛ چنین چیزی شکل دهنده خیانتی بزدلانه و تن پرورانه است به کل هدف این روابط. همیشه چیزی در ما برای بهبود یافتن و آموزش به دیگران وجود دارد. به عشاق باید به خاطر تلاششان در جهت انجام کاری بسیار صحیح برای ماهیت عشق تبریک گفت: به خاطر کمک به شریک زندگی شان برای تبدیل شدن به نسخه ای بهتر از خودش.
v
بلوغ یعنی اقرار به اینکه عشق رمانتیک ممکن است تنها در بردارنده یک
جنبه محدود و شاید کمی کوته فکرانه از زندگی عاطفی باشد، جنبه ای که بیشتر بر جست
و جو برای یافتن عشق متمرکز است تا ابراز آن؛ یعنی مورد عشق ورزی قرار گرفتن به
جای عشق ورزیدن.
فرزندان ممکن است معلمان غیر منتظره انسان هایی بشوند که خیلی از
خودشان بزرگ ترند، و از طریق وابستگی کامل، خودخواهی و آسیب پذیری خود به آن ها
درسی عالی درباره نوعی کاملا جدید از عشق بدهند، نوعی از عشق که در آن هیچ گاه عمل
متقابل رشک مندانه طلب نمی شود یا از روی کج خلقی پشیمانی به دنبال ندارد و هدف
واقعی چیزی نیست جز تعالی یکی به خاطر دیگری.
v
فرزندان به ما می آموزند که عشق در خالصانه ترین شکل خود، نوعی خدمت رسانی است. یک فرهنگ فردگرا و مقید به خشنودی خویشتن به راحتی نمی تواند رضایت را با در خدمت دیگری بودن یکسان فرض کند. ما عادت کرده ایم دیگران را دوست بداریم در عوض کاری که بتوانند برایمان انجام دهند، در عوض توانایی شان در سرگرم کردن، شیفته کردن و آرام کردن ما. اما نوزادان دقیقا هیچ کاری از دستشان برنمی آید و فایده شان هم همین است. آن ها به ما می آموزند که بخشنده باشیم بدون انتظار دریافت چیزی در عوض، تنها به این خاطر که کسی شدیدا نیازمند کمک است و ما در موقعیتی هستیم که می توانیم کمک کننده باشیم. ما به عشقی رهنمون شده ایم که بر پایه ستایش نقطه قوت پی ریزی نشده، بلکه بر همدردی با ضعف بنیان شده، نوعی ضعف که بین تمام اعضای گونه های زیستی مشترک است و چیزی است که از آن ما بوده و در نهایت هم دوباره از آن ما خواهد بود.
v
از آنجا که همیشه وسوسه می شویم بر استقلال خود و بی نیازی از دیگران تاکید کنیم، این موجودات ناتوان اینجا هستند تا به ما یادآوری کنند که در نهایت هیچ کس "خودساخته" نیست؛ همه ما زیر بار دین سنگینی به کسی هستیم. ما متوجه می شویم که زندگی به راستی به توانایی عشق ورزیدن متکی است. می آموزیم که خدمتکار دیگری بودن تحقیر آمیز نیست، بلکه کاملا برعکس است، چراکه خدمت به دیگری ما را از بند مسئولیت خسته کننده خدمت رسانی مداوم به غرائز پیچیده و سیری ناپذیر خودمان می رهاند.
v
عشق حقیقی باید در بردارنده تلاشی مداوم باشد برای اینکه هر چیزی را
که در هر زمانی اتفاق می افتد، ورای ظاهر بغرنج و کنش ناپسند، با نهایت سخاوت
تعبیر کنیم. پدر و مادر باید پیش بینی کند که هر گریه ای، ضربه ای، ناراحتی ای یا
عصبانیتی واقعا به چه چیزی مربوط می شود. به محض اینکه منبع مشخص آزار آن ها به
درستی پیدا می شود، به معصومیت فطری خود باز می گردند. وقتی کودکان گریه می کنند،
ما آن ها را به دون مایگی و ترحم جویی متهم نمی کنیم؛ بلکه جست وجو می کنیم تا
دلیل ناراحتی آنان را بیابیم.
چقدر مهربان بودیم اگر می توانستیم لااقل اندکی از این غریزه را به
روابط بزرگسالی منتقل کنیم. اگر اینجا هم می توانستیم چشممان را به روی بدخلقی و
تندی ببندیم و ترس و آشفتگی و خستگی ای را که اغلب بی برو برگرد در آن ها نهفته
است، تشخیص دهیم. این یعنی همان با عشق نگریستن به نژاد بشر.
v
تعجب آور نیست که در بزرگسالی، وقتی می خواهیم روابطمان را آغاز کنیم، مصرانه به دنبال فردی می گردیم که بتواند عشقی فراگیر و فداکارانه نثار ما کند. این هم تعجب آور نیست که احساس سرخوردگی کنیم و سرانجام هم شدید کاممان تلخ شود که پیدا کردن چنین کسی این قدر مشکل است؛ شاید از دست دیگران عصبانی شویم و آنان را سرزنش کنیم که نمی توانند نیازهای ما را درک کنند، شاید کل یک جنسیت را به خاطر سطحی نگر بودن نکوهش کنیم تا روزی که از جست و جوهای آرمان گرایانه خود دست بکشیم و به حسی مشابه وارستگی خردمندانه نایل شویم و بفهمیم که تنها راه فرونشاندن این آرزو شاید این باشد که از تقاضای عشقی تمام و کمال و اشاره مدام به غیاب آن دست بکشیم و در عوض شروع کنیم به ابراز عشق (شاید به انسانی کوچک) با اشتیاقی ناهشیارانه بدون اینکه رشک مندانه احتمال بازگشت این عشق را به خودمان در نظر بگیریم.
v
ما بر نمایش آشکارانه امید، اعتماد، عمل خودانگیخته، حیرت و بی
پیرایگی کودکان برچسب "شیرین" می زنیم؛ یعنی بر ویژگی هایی که در خطر
جدی هستند، اما عمیقا در زندگی روزمره بزرگسالی آرزویشان را داریم. شیرینی کودکان
به یاد ما می اندازد که چقدر مجبور شده ایم در مسیر بلوغ فداکاری کنیم، شیرینی بخش
اصلی و حیاتی خود ماست در تبعید.
جهانی که نیازمند درجات بالای خویشتن داری،
بدگمانی و عقلانیت است و ناامنی شدید و جاه طلبی در آن هویداست، در کودکی تنها به
دنبال فضیلت های متوازن کننده خود است، خصلت هایی که می بایست خیلی سخت گیرانه و
با قطعیت در ازای دریافت کلید ورود به قلمروی بزرگسالی، از آنان چشم پوشی می شد.
v
داشتن نقش پدر و مادر خوب با خود شرطی بسیار دشوار و مهم دارد: اینکه همیشه حامل خبرهایی بسیار شوم باشیم. والدین از روی عشق، باید به خاطر دندان های تمیز، مشق، اتاق مرتب، زمان خواب، بخشندگی و حد و حدود استفاده از کامپیوتر داد و بیداد کنند. از روی عشق باید درست وقتی که خوش گذرانی دارد شروع می شود، طبق عادت تنفرانگیز و دیوانه کننده پیش کشیدن حقایقی ناخوشایند، قیافه آدم های ضد حال را به خود بگیرند. و در نتیجه این رفتارهای نهانی عاشقانه، والدین خوب باید، اگر همه چیز خوب پیش رفت، به طور ویژه هدف تنفر و خشم شدید قرار بگیرند.
v
از بین بردن فاصله و کسب اطمینان خاطر از اینکه به ما نیاز دارند کارهایی نیستند که فقط یک بار انجام شوند. تمایل برای تظاهر به دادن یا گرفتن آن اطمینان خاطر، آخرین چیزی خواهد بود که به آن می اندیشیم. در کمال تعجب، حتی ممکن است رابطه ای هم برقرار کنیم، خیانتی که بیشتر اوقات صرف تلاشی است ظاهری برای اینکه وانمود کنیم به شخص خاصی نیاز نداریم، راهی دشوار برای اثبات بی تفاوتی مان که برای کسی که واقعا برایمان مهم است ولی می ترسیم نشانش دهیم که به او نیاز داریم و سهوا ما را رنجانده است، محفوظ نگه داشته ایم و آن را در خفا به سوی او نشانه می گیریم. نیاز ما به پذیرش و تأیید هرگز پایانی ندارد. این مصیبتی نیست که محدود به افراد ضعیف و بی کفایت باشد.
v
امروزه انتظار می رود در همه چیز زوج ها تساوی برقرار باشد، که در واقع یعنی تساوی در رنج کشیدن. اما سنجیدن میزان رنجش برای کسب اطمینان از مقدار مساوی آن، کار آسانی نیست؛ هرکس به صورت فردی و درونی رنج را تجربه می کند و همیشه تمایلی در هر یک از طرفین وجود دارد که صادقانه اما رقابت آمیز بر این عقیده پافشاری کنند که در حقیقت زندگی آنان فلاکت بارتر است به خاطر کارهایی که انجام می دهند و شریک زندگی شان تمایلی ندارد آنها را قدر بداند یا جبران کند. برای اجتناب از این نتیجه گیری تسلی بخش که یکی زندگی سخت تری را می گذراند، نیاز به شعور فرابشری است.
v
مادامی که ناخودآگاه از وفاداری دیگران بهره می بریم، حفظ آرامش راجع به خیانت کار راحتی است. اگر هیچ گاه مورد خیانت قرار نگرفته باشیم پیش شرط های ضعیفی برای وفادار ماندن شکل می دهیم. تحول خالصانه و تبدیل شدن به انسان های وفادارتر نیازمند این است که از وقایعی کاملا تکان دهنده برنجیم، مواقعی که بی نهایت احساس ترس می کنیم، احساس می کنیم به ما بی حرمتی شده و در آستانه فرو ریختن هستیم. تنها آن زمان است که حکم ممنوعیت خیانت به همسرمان از یک حرف پیش پا افتاده بی خاصیت تبدیل می شود به یک ضرورت اخلاقی همیشه پررنگ.
v
به ما گفته اند بالغ بودن یعنی پشت سر گذاشتن تملک گرایی، حسادت متعلق
به بچه هاست. انسان بالغ می داند که هیچ کس مالک کس دیگری نیست. عشق مثل کیک نیست:
اگر به یک شخص عشق بدهی، بدین معنا نیست که برای بقیه کمتر باقی می ماند. عشق هر
زمان که نوزاد جدیدی به خانواده اضافه می شود، شدتش بیشتر می شود.
بعدتر، بحث حتی بیشتر راجع به هم آغوشی معنا پیدا می کند. چرا اگر
شریک زندگی تان رابطه ای برقرار کرد راجع به او بد می اندیشید؟ در حالی که، اگر او
با غریبه ای شطرنج بازی کند یا به گروه مراقبه ای بپیوندد که اعضایش زیر نور شمع
صمیمانه با هم درباره زندگی شان حرف می زنند، از دستش عصبانی نمی شوید، می شوید؟
v
دلباختگی توهم نیست. واقعا از روی چشمان فرد می توان فهمید که شوخ طبع است و باهوش و از روی دهانش می توان به مهربانی اش پی برد. ایراد دلباختگی در چیزهای ظریف تر است: ناتوانی در به ذهن سپردن این حقیقت اصلی ماهیت انسان که همه وقتی که زمان بیشتری با آن ها سپری می کنیم متوجه می شویم که ایرادهایی اساسی و دیوانه کننده دارند، ایرادهایی که آنقدر بد هستند که مسخره بودن و بیهودگی آن احساسات هیجان انگیز اولیه را نشان می دهند. تنها کسانی که ممکن است به نظر مان متعارف بیایند آن هایی اند که هنوز خوب نمی شناسیم. بهترین درمان عشق، شناخت بهتر آن هاست.
v
ازدواج با یک شخص، حتی اگر مناسب ترین شخص باشد، تنزل پیدا می کند به موقعیتی که باید مشخص کنیم بیشتر مایلیم به خاطر چه نوع رنجی فداکاری کنیم. در یک دنیای ایده آل، عهد و پیمان های ازدواج باید دوباره بازنویسی شوند: "می پذیریم که وحشت زده نشویم اگر، چند سال بعد، کاری که الان انجام می دهیم، بدترین تصمیم زندگیمان به نظر مان آمد. با این حال قول می دهیم در اطرافمان جستجو نکنیم زیرا می دانیم که گزینه های بهتری اطرافمان نخواهد بود. با همه بودن همیشه غیر ممکن است. ما موجودات دیوانه ای هستیم. تلاش می کنیم که وفادار بمانیم. در عین حال، مطمئنیم که هرگز اجازه یافتن برای هم آغوشی با شخصی دیگر، از تراژدی های زندگی نیست..."
v
وقتی جوانتر بود، فکر می کرد هدف از ازدواج وقف کردن مجموعه ای از احساسات بخصوص است: مهربانی، میل جنسی، شور وشوق، اشتیاق. اما اکنون می فهمد که علاوه بر این ها، و با همان درجه اهمیت، ازدواج نهادی است که باید سالیان سال برقرار بماند بدون ارجاع به هر تغییر گذرایی که در احساسات طرفین پیش می آید. حقانیت آن در پدیده ای باثبات تر و ماندگارتر از احساسات می گنجد: در عملی متعهدانه که تجدیدنظر در آن راه ندارد و مهم تر از آن، در فرزندان، دسته ای از موجودات که ذاتا به خشنودی دائم کسانی که آن ها را به وجود آورده اند بی اعتنا هستند.
v
برای ربیع خیلی سخت خواهد بود که همیشه احساساتش او را در زندگی هدایت کنند. او گزاره شیمیایی آشفته ایست که نیاز مبرم به اصولی بنیادین دارد تا در طول خلسه های عقلانی مختصرش به آنها متوسل شود. او می داند باید به خاطر این موضوع خوشحال باشد که شرایط بیرونی اش گاهی اوقات ممکن است با احساسات درونی اش همخوانی نداشته باشد. این شاید نشانه ای باشد بر اینکه او در مسیر درستی قرار گرفته است.
v
افرادی که در سن کم به خاطر شرایط خانوادگی خود مأیوس شده اند در بزرگسالی و در مواجهه با مشکلات یا ابهامات موجود در روابطشان، عموما دو نوع واکنش نشان خواهند داد: اول، تمایل به رفتاری هراسناک، چسبنده و کنترل کننده - "دلبستگی اضطرابی" و دوم، تمایل به عقب نشینی دفاعی- "دلبستگی اجتنابی". فرد مضطرب مایل است مدام شریک زندگی اش را چک کند، برونریزی ناگهانی حسادت داشته باشد و بیشتر عمرش حسرت بخورد که روابطشان "صمیمانه تر" نیست. فرد اجتناب کننده به نوبه خود، از نیاز به "فاصله" صحبت می کند، از تنهایی خود لذت می برد و در مواقعی از مقتضیات صمیمیت جنسی در هراس است.
v
مشخصه مدل دلبستگی اجتنابی، میل شدید به اجتناب از دعوا و مواجهه کمتر با دیگری است زمانی که نیازهای عاطفی برآورده نشده اند. شخص اجتناب کننده به سرعت تصور می کند که دیگران می خواهند به او حمله کنند و نمی توان با آن ها منطقی حرف زد. فقط باید فرار کرد، فاصله گرفت و سرد رفتار کرد. متأسفانه، افراد اجتناب کننده عموما نمی توانند الگوی رفتار دفاعی و وحشت زده خود را برای شریک زندگی شان توضیح دهند، در نتیجه، دلایل رفتار انزواطلبانه آنان همچنان پنهان می ماند و به راحتی می توان رفتار آنان را با بی تفاوتی و بی خیالی اشتباه گرفت، در حالی که در اصل خلاف آن صحت دارد: فرد اجتناب کننده شدیدا اهل مبالات است، فقط مسئله این است که دوست داشتن به نظرش خیلی پر مخاطره است.
v
١. "خواستار روابط عاطفی
صمیمانه هستم، اما در می یابم که بی هیچ دلیلی دیگران اغلب مأیوس کننده و بدجنس
هستند. نگرانم که اگر خیلی به دیگران نزدیک شوم، آسیب ببینم. برایم اهمیتی ندارد
که تنها باشم." (دلبستگی اجتنابی(
۲. "می خواهم
با دیگران رفتاری صمیمانه و عاطفی داشته باشم، اما اغلب در می یابم که آنان تمایل
ندارند آنقدری که دوست دارم به من نزدیک شوند. نگرانم که دیگران به اندازه ای که
من برای آنان ارزش قائلم برای من ارزش قائل نباشند. این موضوع ممکن است من را خیلی
ناراحت و آزرده کند." (دلبستگی اضطرابی(
۳. "نسبتا
برای من آسان است که از نظر عاطفی به دیگران نزدیک شوم. به راحتی می توانم به
دیگران تکیه کنم و بپذیرم که دیگران به من تکیه کنند. نگران این نیستم که تنها
بمانم یا از سوی دیگران پذیرفته نشوم." (دلبستگی ایمن)
v
ربیع در طول شب های بی خوابی اش، گاهی به مادرش فکر می کند و دلتنگ او
می شود. و به طرز خجالت آوری شدیدا آرزو می کند ای کاش دوباره هشت ساله بود و خودش
را پر پتو پیچیده بود، کمی تب داشت و مادرش برایش غذا می آورد و کتاب می خواند. او
دلش می خواهد مادرش بود تا راجع به آینده به او قوت قلب بدهد، اشتباهاتش را ببخشد.
او زمانی خیال می کرد اگر در جایی دیگر زندگی می کرد نگرانی هایش از
بین می رفت، اگر به چند هدف کاری دست می یافت، اگر خانواده داشت. اما هیچ چیز
تغییری ایجاد نکرده است. او خودش می داند که در اعماق وجودش، در بنیادی ترین
ساختار وجودش مضطرب است: موجودی هراسان و ناسازگار.
v
اعتقاد به اینکه پدرومادرها به نوعی دانش و تجربه فوق العاده دسترسی دارند، از دوران کودکی در ما شکل می گیرد. مدتی، به طرز خیره کننده ای کاردان و باکفایت به نظر مان می رسند. احترام مبالغه آمیز ما متأثر کننده است و در عین حال شدید مشکل زاست چراکه باعث می شود وقتی به تدریج متوجه می شویم که آن ها هم اشتباه می کنند، گاهی نامهربانی می کنند، گاهی بی تفاوت اند و کاملا نمی توانند ما را از مشکلاتی خاص بر حذر بدارند، آنان را مقصر نهایی بدانیم. ممکن است مدتی طول بکشد تا موضعی بخشنده تر در ما پدیدار شود، شاید تا دهه چهارم زندگی یا صحنه های پایانی در بیمارستان. شرایط جدید آنان، رنجور و هراسان، ما را متقاعد می کند آنان موجوداتی آسیب پذیر و غیرقابل اتکا هستند که بیشتر اضطراب، ترس، عشقی خام و الزامات ناخودآگاه برانگیزاننده شان بوده است تا هر نوع خرد خداگونه و شفافیت معنوی و بنابراین نمی توانند تا ابد مسئول ضعف های خود یا یاس های ما باشند.
v
آنقدر از سوی زندگی خوار شده که می داند باید دولا شود و موهبت های کوچک را هر جا که ظاهر شوند بردارد. او بدون تلاش و بدون افتخار، کمی آدم بهتری شده است. او به خاطر احساس نیاز فراوان به محبت دیگران، سخاوتمندتر هم شده است. وقتی دیگران کینه توزانه رفتار می کنند، او بیشتر علاقه مند است به آرام کردن وضعیت و به ذره ذره صمیمیتی که موجب می شود در برابر بدجنسی و رفتار بد، برخوردی کمتر اندرزگرایانه داشته باشیم. بدگمان شدن به دیگران کار خیلی آسانی است، اما هیچ فایده ای برایمان ندارد.
v
او برای اولین بار در زندگی اش، متوجه زیبایی گل ها می شود. به یاد دارد که در نوجوانی تقریبا از آن ها متنفر بود. به نظرش پوچ می آمد که کسی از چیزی به این کوچکی و موقتی لذت ببرد در حالی که مسلما چیزهای بزرگ تر و دائمی تری وجود دارند که می توان به آنها امید بست. خود او خواهان چیزهای با شور و شکوه بود. خود را به یک گل دلخوش کردن برای او نماد تسلیمی خطرناک بود. اما حالا کم کم متوجه می شود. عشق به گل ها پیامد میانه روی و کنار آمدن با یأس هاست. به محض اینکه دریابیم رؤیاهای بزرگ تر همیشه به نوعی در خطر هستند، با رضایت خاطر به این جزیره های کاملا آرام و لذت بخش روی می آوریم.
v
او صرفا مهمانی است که خویشتنش را با جهان عوضی گرفته است. تصور می
کرد او هم ابژه ای باثبات است، مثل شهر ادینبرو یا درخت یا کتاب، در حالی که بیشتر
شبیه سایه است یا صدا.
از نظر او مرگ اصلا چیز بدی نخواهد بود: اجزای تشکیل دهنده او دوباره
پخش می شوند و باز می گردند. زندگی تا حالا هم طولانی بوده و در جایی که طرح کلی
اش را اکنون در ذهن دارد، خیلی زود وقت رها کردن و جای خود را به دیگران دادن فرا
می رسد.
v
پیر شدن کمی شبیه خسته شدن است، اما خستگی ای که با هیچ مقداری از خواب جبران نمی شود. هر سال کمی اوضاع بدتر می شود. عکس مثلا بد امروز می شود عکس خوب سال بعد. این ترفند محبت آمیز طبیعت است که همه چیز آنقدر تدریجی اتفاق می افتد که آنقدری که باید وحشت نکنیم. هر آنچه برای دیگران اتفاق افتاده برای او هم اتفاق خواهد افتاد. هیچ کس را گریزی نیست. تمام جدیت و اهمیت برنامه های ربیع وابسته است به یک جریان ثابت خون به مغزش از طریق شبکه حساسی از مویرگ ها. اگر هر یک از آن ها کوچک ترین مشکلی برایش پیش بیاید، احساس لطیفی که نسبت به زندگی پیدا کرده است به ناگهان از بین می رود. نمی داند کدام عضو بدنش زودتر از بقیه از کار می افتد.
v
اینکه معشوق را "تمام و کمال" بدانیم تنها نشان می دهد که نتوانسته ایم او را درک کنیم. تنها زمانی می توانیم ادعا کنیم که به تدریج در حال شناخت یک نفر هستیم که آن شخص سخت ما را مأیوس کرده باشد. احتمال اینکه یک انسان کامل و بی نقص از ناکجا سروکله اش پیدا شود صفر است. قبل از اینکه این موضوع را راجع به یک غریبه بدانیم، نیازی نیست او را بشناسیم. روش بخصوص آنان برای عصبانی کردن ما یا عصبانیت خودشان فورا معلوم نمی شود (ممکن است سال ها طول بکشد)، اما وجود آن را می توان از همان ابتدا فرضا در نظر گرفت. بنابراین انتخاب یک شخص برای ازدواج در واقع تصمیم راجع به این موضوع است ک دقیقا چه رنجی را می خواهیم متحمل شویم.
v
عشق از دو حالت خیلی متفاوت تشکیل شده: دریافت عشق و عشق ورزیدن. ما
باید زمانی ازدواج کنیم که آماده انجام دومی باشیم و از پایبندی خطرناک و غیر
طبیعی مان به اولی آگاه شده باشیم.
بچه ها این طور برداشت می کنند که انگار پدر و مادر بی چون و چرا در
خدمت آنان هستند فقط برای راحتی، راهنمایی، سرگرمی، غذارسانی و تمیز کردن آن ها و
در عین حال خودشان هم همیشه صمیمی و سرزنده می مانند.
ما این اندیشه را راجع به عشق با خود به بزرگسالی می بریم. وقتی بزرگ
می شویم، دلمان می خواهد دوباره همان تر و خشک کردن و لوس کردن بازسازی شود. در
گوشه ای پنهانی از ذهنمان، معشوقی را تصور می کنیم که نیازهایمان را پیش بینی می
کند، قلبمان را می خواند، با از خودگذشتگی رفتار می کند و همه چیز را بهتر می کند.
این به نظر رمانتیک می رسد؛ در حالی که صرفأ طرح اولیه فاجعه است.
v
ما زمانی برای ازدواج آماده ایم که بپذیریم در خیلی از زمینه ها شریک زندگی مان از ما باتدبیر تر، منطقی تر و پخته تر خواهد بود. باید بخواهیم که از او یاد بگیریم. باید تحمل کنیم که چیزهایی را به ما تذکر بدهد. و در مواقعی دیگر باید آماده باشیم که خودمان را شبیه بهترین مربی ها کنیم و بدون فریاد زدن یا بدون اینکه صرفا از دیگری توقع داشته باشیم که خودش بداند، نظراتمان را منتقل کنیم. تنها در صورتی که خودمان از قبل موجود کاملی بودیم می توانستیم اندیشه آموزش دوطرفه را به خاطر بی احساس بودنش رد کنیم.
v
دیدگاه رمانتیک نسبت به ازدواج، بر اهمیت یافتن شخص درست و مناسب
پافشاری می کند، که یعنی شخصی همدل با علایق و ارزش های فراوان ما. چنین شخصی اصلا
وجود نخواهد داشت. ما بیش از حد متفاوت و منحصر به فردیم. تناسب و همخوانی همیشگی
غیر ممکن است. شخصی که واقعأ و کاملا متناسب با ماست، کسی نیست که به طور معجزه
آسایی همه سلایقش با ما یکی باشد، بلکه کسی است که بتواند با فراست و کلام خوش
راجع به اختلاف سلایق گفت وگو کند.
به جای اندیشه موهوم مکمل تام یکدیگر بودن، این توانایی تحمل تفاوت
هاست که نشانه حقیقی شخص درست و مناسب است. مکمل یکدیگر بودن دستاورد عشق است
نباید یه عنوان پیش شرط آن در نظر گرفته شود.
- ۹۸/۰۲/۲۶