گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

کاش بار دیگر آن لحظه ای را که دوستم به من "موش کاغذ خواره" خطاب کرده بود و من دستخوش خشمی آمیخته به شرم شده بودم باز می دیدم! از آن پس بیاد دارم که تمام بغض و نفرتم نسبت به عمری که سرکرده ام در آن عبارت تجسم یافته است. منی که تا به آن اندازه زندگی را دوست می داشتم چگونه راضی شده بودم که آن همه مدت خویشتن را در چنان توده درهمی از کتاب و کاغذ سیاه شده غرق کنم؟ این عبارت بی سر و صدا در من نفوذ کرده بود، و من از آن پس پی بهانه ای می گشتم تا این کاغذبازی ها را رها کنم و به زندگی، کار و فعالیت رو بیاورم. بیزار بودم از اینکه این موش نکبتی همراه اسمم شده است.

v     

 

چوپان: غذای من حاضر است و گوسفندان خود را دوشیده ام. کلون کلبه ام را انداخته ام و أتشم هم روشن است. و تو ای آسمان هر قدر که می خواهی ببار!

 بودا: من دیگر نه نیازی به غذا دارم و نه به شیر. بادها، کلبه من اند و آتش من خاموش است. و توای آسمان هر قدر که می خواهی ببار!

چوپان: من زنی فرمانبردار و وفادار دارم که سال هاست همسر من است؛ و شب هنگام خوشم که با او بازی می کنم. و تو ای آسمان چندان که می خواهی ببار!

بودا: من جانی دارم فرمانبر و آزاد. سال هاست که تعلیمش می دهم و به او می آموزم که با من بازی کند. و تو ای آسمان چندان که می خواهی ببار!

v     

 

آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکه های طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیره شدن و گنج گردآورده خود را به باد دادن. خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و به بند هوسی شریف تر درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را به خاطر یک فکر، به خاطر ملت خود، به خاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هر چه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر می تواند دست و پا بزند و در میدان وسیع تری جست و خیز کند و بی آنکه متوجه بسته بودن به طناب بشود، بمیرد. آیا آزادی به همین می گویند؟

v     

 

این چه جنونی است که ما بی جهت به کسی حمله می کنیم که به عمرش به ما بدی نکرده است؟ بعد، گازش می گیریم، دماغش را می بریم، گوش هایش را می کنیم، شکمش را می دریم، و برای همه این اعمال خدا را هم به کمک می طلبیم؟ به عبارت دیگر، از خدا می خواهیم که او هم گوش و دماغ ببرد و شکم بدرد؟

برای آنکه آدم بتواند درست و شرافتمندانه فکر بکند باید آرامش داشته باشد و سنی از او گذشته باشد و بی دندان شده باشد. وقتی آدم دندان نداشته باشد آسان می تواند بگوید: بچه ها، خجالت دارد. گاز نگیرید! اما وقتی سی و دو دندانش سرجاست چه عرض کنم؛ آدم وقتی جوان است جانور درنده ای است؛ بلی ارباب، جانور درنده ای که آدم می خورد.

v     

 

یک روز از کنار دهکده ای می گذشتم. بابای پیر نودساله ای را دیدم که داشت یک نهال بادام می کاشت. به او گفتم: هی، پدر! درخت بادام می کاری؟ و او با آن پشت خمیده اش رو به من برگشت و گفت: آره، فرزند، من طوری رفتار می کنم که انگار هیچ وقت نخواهم مرد. من در جواب گفتم: ولی پدر، من طوری رفتار می کنم که انگار هر آن ممکن است بمیرم. حالا ارباب، حق با کدام یک از ما دو نفر بود؟

من ساکت بودم. دو راه سربالا و سخت گذر هر دو ممکن است به قله برسند. رفتارکردن با این تصور که هرگز مرگی در کار نخواهد بود و رفتارکردن با این خیال که هر لحظه ممکن است مرگ سربرسد شاید هر دو یکی باشد.

v     

 

آن زمان که هنوز شاگرد مدرسه بودم با دوستان  بسیار صمیمی خود جمعیتی تشکیل داده بودیم و همه با هم در اتاق در بسته من سوگند یاد کرده بودیم که همه عمر خود را وقف مبارزه با بی عدالتی بکنیم. در آن دم که همه دست روی قلب خود می گذاشتیم و قسم می خوردیم قطرات درشت اشک از چشمانمان جاری بود. وه که چه آرمان های کودکانه ای بود. امروز وقتی می بینم که اعضای همان انجمن دوستان تبدیل به پزشکان قلابی، وکلای بی ارزش، عطار و بقال، سیاستمداران ناقلا و روزنامه نگاران حقیر شده اند دلم پر می شود. ظاهرا آب و هوای این سرزمین خشک و ناسازگار است که گرانبهاترین بذرها در آن نمی رویند یا در انبوه خار و خس خفه می شوند.

v     

 

دیوانگی محض است که آدمی که خودش دارد از گرسنگی می میرد شکر خدایی را بکند که همه چیز دارد. این عمو آناگنوستی بدبخت از این تعلیمات بی معنی تو چه سودی خواهد برد؟ تو به جز اینکه برای او دردسر درست کنی کاری نخواهی کرد مگر چه چیز عاید ننه آناگنوستی خواهد شد؟ تازه اول دعواهای خانوادگی خواهد بود. ارباب، بالاغیرتا مردم را راحت بگذار و چشم و گوششان را باز مکن. تو اگر چشم و گوش اینان را باز کنی آن ها به جز بدبختی خود چه خواهند دید؟ بنابراین آن ها را با رؤیاهای خودشان آسوده بگذار! ...مگر اینکه وقتی چشمشان را باز کردی دنیایی بهتر از دنیای تاریک فعلی که اکنون در آن زندگی می کنند به ایشان نشان بدهی. تو چنین دنیایی را داری!؟

v     

 

من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیج کس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه، به هیچ وجه! هیچ این طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من می شناسم. بقیه همه شبح اند. من با چشمان زورباست که می بینم، با گوش های او است که می شنوم و با روده های او است که هضم می کنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح اند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تمامأ به کام عدم فرو خواهد رفت!

v     

 

از جا برخاستم و همچون گدایان دست به سوی باران دراز کردم. ناگهان هوس کردم که گریه کنم. غمی که برای خودم و از آن من نبود، بلکه عمیق تر و تیره تر از آن بود، از خاک نمناک برمی خاست: وحشتی که یک جانور آرام و سرگرم چرا، ناخودآگاه حس می کند و ناگاه بی آنکه چیزی به چشم دیده باشد از هوا بو می کشد که به دام افتاده است و راه فرار ندارد. نزدیک بود فریاد بزنم، چون می دانستم که این کار مرا تسکین خواهد داد، ولی خجالت کشیدم.

براستی آن ساعت ها که باران ریز می بارد چه اندوه شهوت آلودی در آدمی ایجاد می کند! همه خاطره های تلخ که در اعماق قلب آدمی نهفته است؛ مانند فراق یاران، لبخندهای محو شده زنان، امیدهایی که همچون پروانه های بال ریخته که از آن ها فقط کرمی مانده است و بر برگ دل من نشسته تا آن را بجود، باز به یادش می آید.

v     

 

خوب می دانستم که چه چیز را باید خراب کرد. اما نمی دانستم که روی آن خرابه ها چه باید ساخت، و فکر هم می کردم که هیچ کس به یقین این موضوع را نمی داند. دنیای کهنه قابل لمس است و استوار که ما با آن زندگی می کنیم و هر لحظه با آن در مبارزه ایم، و بنابراین وجود دارد. دنیای آینده هنوز به وجود نیامده و غیر قابل لمس است و فرار و از نوری ساخته شده که تار و پود رؤیاها را از آن بافته اند. ابری است که بادهای شدیدی چون عشق و نفرت و تخیل و تقدیر و خدا آن را کوبیده اند. بزرگ ترین پیغمبر نمی تواند چیزی به جز یک دستور به آدمیان بدهد، و هر چه این دستور مبهم تر باشد آن پیغمبر بزرگتر خواهد بود.

v     

 

پروانه قشر پیله را دریده و آماده بیرون پریدن بود. اما پروانه زیاد درنگ می کرد و من شتاب داشتم خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بی تابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی می دهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را می کشید از آن بیرون خزید؛ بال های پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش می کوشید که آن ها را از هم بگشاید؛ ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بال ها می بایست آهسته در پرتو خورشید صورت بگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. مأیوس و بی حال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد. ما نباید شتاب کنیم، نباید بی تابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.

v     

 

عمر من بر یک مسیر عوضی سیر کرده بود و دیگر تماس من با مردم چیزی به جز یک مناظره درونی با خودم نبود. تا بدان درجه سقوط کرده بودم که اگر قرار می بود بین عاشق شدن به یک زن و خواندن یک کتاب عشقی، یکی را انتخاب کنم کتاب را انتخاب می کردم... کاش می توانستم اسفنجی بردارم و همه آن چیزهایی را که خوانده و دیده و شنیده بودم بشویم و خود را پاک کنم، سپس به مکتب زوربا درآیم و شروع به آموختن الفبای بزرگ و راستین بکنم. آن وقت هر پنج حسم را و تمامی جسمم را بکار می انداختم تا لذت ببرند و چیز بفهمند. دویدن می آموختم و کشتی گرفتن و شنا کردن و اسب سواری و پاروزنی و اتومبیل رانی و تیراندازی می آموختم. روحم را از جسم سرشار می کردم و جسمم را از روح می انباشتم، و آخر این دو دشمن دیرینه را در وجود خود به آشتی وامی داشتم.

v     

 

زوربا تیپایی به سنگی زد و سنگ غل غل کنان فروغلتید. زوربا مانند اینکه برای نخستین بار در عمرش چنین منظره جالب توجهی را می بیند دچار حیرت شد و ایستاد: "دیدی، ارباب؟ معلوم می شود که سنگ ها در سرازیری جان می گیرند." با خود اندیشیدم: به همین شیوه است که خیالپردازان مدعی وحی می شوند و شاعران بزرگ گویی هر چیزی را برای نخستین بار می بینند. آنان هر روز صبح دنیای تازه ای در برابر خود می بینند که خود آن را آفریده اند. دنیا برای زوربا، همچون برای آدمهای اولیه، رؤیایی سنگین و فشرده بود. ستارگان بالای سرش می سریدند. دریا بر شقیقه هایش می کوبید، و او بی واسطه تحریف کننده عقل، خاک و آب و جانوران و خدا را می دید.

v     

 

از من بشنو، ارباب، و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هر چه هوس می کند به حد اشباع بخورد، نه اینکه خود را از آن محروم کند. آره، رفیق، تو چطور می توانی خودت را از شر شیطان خلاص کنی جز اینکه خودت یک برابر و نیم او شیطان بشوی؟

v     

 

تو، ارباب، می توانی به من بگویی که همه این چیزها چه معنی دارد؟ چه کسی آن ها را ساخته و برای چه ساخته است؟ و بخصوص چرا آدم می میرد؟

خجلت زده جواب دادم: نمی دانم.

- نمیدانی؟ پس همه این کتاب های نکبتی که تو می خوانی به چه درد می خورند. ها؟ چرا آن ها را می خوانی؟ و اگر آن ها در این باره چیزی نمی گویند پس چه می گویند؟

- آن ها از سرگردانی آدمی حرف می زنند که نمی تواند به این سؤال تو جواب بدهد.

v     

 

وقتی همه چیز بر خلاف مراد است چه نشاطی برتر از اینکه روح خود را در بوته آزمایش بگدازیم تا ببینیم آیا استقامت و شهامت دارد! انگار دشمنی نامرئی و بسیار نیرومند که بعضی آن را خدا و برخی شیطان می نامند، در کمین ماست تا بپرد و ما را از پا درآورد، ولی ما بر سر پا می مانیم. انسان واقعی هر بار که در باطن غالب است، هر چند بظاهر مغلوب، احساس غرور و نشاطی وصف ناپذیر می کند و مصیبت ظاهر بدل به سعادتی والا و خلل ناپذیر می گردد.

v     

 

من دزدی کرده ام، آدم کشته ام، دروغ گفته ام، با زنان بیشماری خوابیده ام و از همه احکام سرپیچی کرده ام. مثلا از چند تا؟ ده تا؟ و ای کاش بیست تا و پنجاه تا و صدتا بودند تا از همه آن ها سرپیچی می کردم! و با این وصف اگر خدایی وجود داشته باشد من ابدأ نمی ترسم از اینکه در روز قیامت در پیشگاهش حاضر شوم. من خیال نمی کنم هیچ یک از این چیزها اهمیتی داشته باشد. یعنی خدا همه هوش و حواس خود را متوجه این کرم های زمینی کرده است و حساب و کتاب هر کاری را که آن ها می کنند نگاه می دارد؟ یعنی اگر یکی از این کرم های نر به روی کرم ماده بغل دستی خود پرید یا در جمعه مقدس یک لقمه گوشت خورد، خدا در آن بالا غضب می کند، دعوا راه می اندازد و اوقاتش تلخ می شود؟ باه! بروید پی کارتان.

v     

 

حالا با خود می گویم: این یک مرد خوبی است، آن یک آدم رذلی است. دیگر می خواهد بلغاری باشد یا یونانی، برای من فرق نمی کند. خوب است یا بد؟ این تنها چیزی است که من امروز درباره کسی می پرسم و حتی در حال حاضر مثل اینکه دیگر کم کم این را هم نمی پرسم. آره، رفیق، آدم ها خوب باشند یا بد، دل من به حال همه شان می سوزد. وقتی من آدم بدبختی را می بینم، ولو بظاهر نشان بدهم که به من مربوط نیست، دلم به حالش می سوزد و با خود می گویم که این بیچاره هم می خورد، می نوشد، عشق می ورزد و می ترسد؛ او نیز خدایی دارد و شیطانی؛ او نیز خواهد مرد، زیر خاک خواهد خوابید و طعمه کرم ها خواهدشد. ای بیچاره! ما همه برادریم و همه طعمه ای هستیم برای کرم ها.


گلوی اسحاق را گرفت، او را بر زمین افکند و گفت: "ای پسر نادان، پنداشته ای که من پدر توام؟ من یک بت پرستم. پنداشته ای که این عمل خواست خداست؟ نه، میل من است." آنگاه اسحاق لرزید: "ای خدایی که در آسمانی، بر من رحم کن. خدای ابراهیم بر من رحم کن. اگر پدری در زمین ندارم تو پدر من باش!" اما ابراهیم زیر لب با خود زمزمه کرد: "ای خدایی که در آسمانی، از تو سپاسگزارم. برای او آن به که مرا یک هیولا بداند تا که ایمان به تو را از دست بدهد."

وقتی کودک باید از شیر گرفته شود مادر پستان خویش سیاه می کند، زیرا شرم آور است که وقتی پستان بر کودک ممنوع است پستان لذیذ باشد. بدین گونه کودک گمان می کند که پستان دیگرگونه شده اما مادر همان است، و نگاهش همچون همیشه عاشقانه و مهربان. خوشا به حال کسی که به وسیله ای وحشتناک تر برای از شیر گرفتن کودک نیاز نداشته باشد.

v     

 

ابراهیم ایمان داشت و شک نکرد، او به محال ایمان داشت. اگر ابراهیم شک کرده بود آنگاه کاری دیگر، کاری شکوهمند انجام می داد؛ زیرا ابراهیم چگونه می تواند کاری که سترگ و شکوهمند نباشد انجام دهد! خطاب به خداوند بانگ می زد: "این قربانی را خوار مدار، این بهترین چیزی نیست که در اختیار دارم، این را نیک می دانم، زیرا یک پیرمرد در قیاس با فرزند موعود چیست؟ اما این بهترین چیزی است که می توانم به تو ارزانی دارم. بگذار اسحاق هرگز از آن چیزی نداند، تا در سال های جوانیش آسوده باشد." و آنگاه کارد را در سینه خویش می نشاند. او در جهان ستایش می شد و نامش فراموش نمی گردید؛ اما ستایش شدن چیزی است و ستاره راهنمای نجات مضطربان شدن چیز دیگر.

v     

 

اگر عشق را به احساسی زودگذر، به هیجانی لذت بخش در انسان، تبدیل کنیم آنگاه با سخن گفتن از دستاوردهای عشق فقط دام هایی برای ضعیفان گسترده ایم. هیجانات زودگذر بی گمان در هر انسانی یافت می شود اما اگر مستمسک عمل وحشتناکی قرار گیرند که عشق آن را همچون دستاوردی جاویدان تقدیس می کند آنگاه همه چیز، هم دستاورد و هم مقلد گمراه آن، از دست می رود.

v     

 

ایمان والاترین چیزهاست، و شایسته فلسفه نیست که چیز دیگری را به جای ایمان عرضه و آن را خفیف کند. فلسفه نمی تواند و نباید ایمان بیافریند، بلکه باید خودش را درک کند و بداند چه چیزی را بایستی بی کم و کاست عرضه نماید.

من متقاعد شده ام که خدا عشق است. آنگاه که این اندیشه در من حاضر است بی گفت وگو شادمانم، اما ایمان ندارم، این شهامت را فاقدم. شادی من، شادمانی ایمان نیست و در قیاس با آن بی گمان ناشادمانی است. من با نگرانی های حقیرم مزاحم خداوند نمی شوم، چیزهای جزیی مرا مشغول نمی کند، من تنها بر عشق خود خیره می شوم و شعله بکر آن را پاک و روشن نگاه می دارم.

v     

 

مردم معمولا به اکناف عالم سفر می کنند تا رودها و کوه ها، ستارگان تازه، پرندگانی با پر و بال کمیاب، ماهیان عجیب الخلقه، و نسل های عجیبی از انسان ها را سیاحت کنند. آنان خود را به بهتی حیوانی تسلیم می کنند که به وجود خیره می شود و گمان می کنند چیزی دیده اند. من به این چیزها علاقه ای ندارم. اما اگر می دانستم شهسوار ایمان کجا زندگی می کند، پای پیاده به زیارتش می شتافتم. زیرا به این شگفتی به طور مطلق علاقمندم؛ آنی از او جدا نمی شدم؛ هر لحظه حرکات او را زیر نظر می گرفتم، خود را مادام العمر ایمن می دانستم و اوقاتم را به دو قسمت یکی برای نگریستن به او و دیگری برای عمل کردن به حرکات او تقسیم می کردم و همه زندگیم را به ستایش او می گذارندم.

v     

 

می گویند دشوارترین چیز برای یک رقصنده آن است که دفعتا در یک حالت معین بماند، یعنی بدون انجام حرکت بعدی یک باره با جهش در همان حالت ثابت بماند. شهسواران نامتناهی، رقصندگانی هستند سرشار از اعتلای روح. آنان به بالا می جهند و از نو به پایین می افتند؛ هر بار که فرو می افتند نمی توانند یکباره برپا ایستند، بلکه لحظه ای نوسان می کنند و همین نوسان نشانه آن است که در جهان بیگانه اند. این نوسان به تناسب مهارت، کم و بیش آشکار است، اما حتی ماهرترین این شهسواران نیز قادر به پنهان کردن کامل آن نیست. توانایی تبدیل جهش زندگی به راه رفتن، بیان مطلق والا در امور زمینی، آری این همان کاری است که تنها از عهده شهسوار ایمان بر می آید، و این همان شگفتی یکتا و یگانه است.

v     

 

او به آن لرزش های شهوانی در اعصاب در اثر نظاره محبوب، یا به وداع های دائمی با او به معنای متناهی آن نیازی ندارد، زیرا از او خاطره ای ابدی دارد، و نیک می داند که عشاقی که بسیار مشتاقند یک بار دیگر یکدیگر را ببینند تا برای آخرین بار وداع کنند در این اشتیاق خود و در این اندیشه که برای آخرین بار یکدیگر را ملاقات می کنند، محق اند زیرا هرچه زودتر یکدیگر را فراموش می کنند. او این راز بزرگ را دریافته است که حتی در عاشق بودن نیز باید خود بسنده بود.

v     

 

او هیچ تمایلی ندارد به انسان دیگری تبدیل شود و در این دگرگونی هیچ عظمتی مشاهده نمی کند. تنها طبایع پست خود را فراموش می کنند و به چیز تازه ای تبدیل می شوند. از این رو پروانه یکسره فراموش کرده است که کرمی درختی بوده است و شاید باز هم پروانه بودن را چنان به طور کامل فراموش کند که بتواند به ماهی تبدیل شود. طبایع عمیق تر هرگز خود را فراموش نمی کنند و هرگز به چیزی جز آنچه بوده اند مبدل نمی شوند.

آرزویی که می خواست او را به درون واقعیت بکشاند اما به واسطه ناممکن بودن آن نومید شد، اکنون به درون بازتابیده است، اما بدین خاطر نه از میان رفته، نه فراموش شده است. گاه تپش های تیره میل است که خاطرات را در او بیدار می کند و گاه خود اوست که آن ها را بر می انگیزد؛ زیرا او مغرورتر از آن است که بخواهد و بگذارد که تمام محتوای زندگی او موضوع لحظه ای گذرا باشد. او این عشق را جوان نگاه می دارد و همراه با او بر عمر و زیبایی این عشق افزوده می شود.

v     

 

ابراهیم نماینده ایمان است. ابراهیم به لطف محال عمل می کند، زیرا اینکه او به مثابه فرد برتر از کلی است دقیقا همان محال است. این پارادوکس پذیرای وساطت نیست؛ زیرا همین که ابراهیم برای وساطت بکوشد باید بپذیرد که به وسوسه دچار شده است، و در این حال هرگز اسحاق را قربانی نخواهد کرد، یا اگر قربانی کرده باشد باید تائبانه به سوی کلی بازگردد. او اسحاق را به لطف محال باز پس می گیرد. او حتی لحظه ای هم یک قهرمان تراژدی نیست بلکه به کلی چیز دیگری است یا قاتل است یا مؤمن. حد وسطی که قهرمان تراژدی را نجات می دهد ابراهیم آن را ندارد. به این دلیل است که من می توانم قهرمان تراژدی را درک کنم اما نمی توانم ابراهیم را درک کنم، گرچه به نحوی غریب او را بیش از هر انسان دیگری می ستایم.

v     

 

ابراهیم با عملش از کل حوزه اخلاق فراتر رفت؛ او در فراسوی این حوزه غایتی داشت که در مقابل آن این حوزه را معلق کرد. عمل ابراهیم به خاطر نجات یک خلق، یا دفاع از آرمان کشور، با فرو نشاندن خشم خدایان نبود. پس چرا ابراهیم چنین می کند؟ به خاطر خدا، و به خاطر خودش و این دو مطلقا یکسانند. به خاطر خدا، زیرا خداوند این آزمون را همچون دلیل ایمانش از او خواسته است، و به خاطر خودش، زیرا می خواهد دلیل اقامه کند. این یک آزمون، یک وسوسه است. وسوسه به چیزی گفته می شود که انسان را از ادای تکلیف باز می دارد؛ اما در اینجا وسوسه همانا اخلاق است که ابراهیم را از عمل به خواست خدا باز می دارد. پس در اینجا تکلیف چیست؟ تکلیف دقیقا بیان خواست خداست.

v     

 

خدا کسی است که عشق مطلق را طلب می کند. اما آن کس که با طلب عشق از کسی تصور می کند این عشق با سرد شدن شخص نسبت به هر آنچه که تاکنون برایش عزیز بوده است اثبات می شود نه فقط خودپرست بلکه ابله است و در همان لحظه حکم مرگ خویش را امضاء می کند، زیرا زندگیش به این عشقی که در طمع آن است وابسته است. شوهری از زنش می خواهد پدر و مادرش را ترک کند، اما اگر در سردی زنش نسبت به والدینش دلیلی برای عشق فوق العاده او نسبت به خودش جستجو کند از همه ابلهان ابله تر است. اگر کم ترین درکی از عشق داشت با خوشحالی در عشق کامل زنش نسبت به والدینش این تضمین را می یافت که زنش او را از هر کس دیگری در آن قلمرو بیشتر دوست دارد.

v     

 

این پندار که فرد بودن چندان دشوار نیست حاکی از اعطای امتیازی بسیار مشکوک به خویشتن است؛ زیرا کسی که به راستی ارج خویش می نهد و پروای روح خویش دارد به یقین می داند که آن کس که با چیره گی بر نفس، تنها در پهنه جهان، زندگی می کند. با ریاضت و عزلتی بیش از دوشیزه جوانی در غرفه اش، زندگی می کند. بی گمان، هستند کسانی که باید مهار شوند و اگر به خود وانهاده شوند همچون جانوران وحشی در خودپرستی و لذت غوغا می کنند؛ اما شخص باید با نشان دادن اینکه می داند چگونه با ترس و لرز سخن بگوید، ثابت کند که در زمره آن کسان نیست؛ و بی گمان باید در ستایش از عظمت ها سخن بگوید تا عظمت ها فراموش نشوند.

v     

 

معاصران درباره قهرمان تراژدی چگونه می اندیشیدند؟ می اندیشیدند که بزرگ بود و ستایشش می کردند. اما ابراهیم را هیچ کس نبود که بفهمد. با این همه بیاندیشید که به کجا رسید؟! او به عشق اش وفادار ماند. اما آن کس که خدای را دوست می دارد نیازمند اشک، نیازمند تحسین نیست، او رنجش را در عشق فراموش می کند و چنان به تمامی که پس از او حتی کمترین اثری از رنجش، اگر خداوند خود آن را به یاد نمی آورد، باقی نمی ماند. زیرا خداست که دانای راز است و شناسای پریشانی، او اشک ها را حساب می کند و هیچ چیز را فراموش نمی کند.

v     

 

هرگاه مصیبت از بیرون بیاید تسلایی می توان یافت. اگر زندگی به انسان وسیله خوشبختی اش را عطا نکند این اندیشه که او می توانست آن را دریافت کند تسلی بخش است. اما آن اندوه بی پایان که زمان هرگز قادر به تسکینش نیست، که هرگز قادر به شفایش نیست این است که بدانیم راه نجاتی نیست حتی اگر زندگی سرشار از مرحمت باشد.

 


ملال زمانی ایجاد می شود که نمی توانیم آنچه را می خواهیم انجام دهیم، یا مجبور باشیم کاری را انجام دهیم که نمی خواهیم ولی هنگامی که نمی دانیم چه کاری را می خواهیم انجام دهیم، وقتی توانایی پذیرش مسئولیت های خود در زندگی مان را نداریم چطور؟ در آن هنگام ممکن است خود را در ملال عمیقی بیابیم که یادآور فقدان قدرت اراده است، چون چیزی نیست که اراده بتواند بر آن چنگ بیندازد. ملال با تعمق ارتباط دارد، و تعمق به معنای گرایش به از دست رفتن دنیاست. سرگرمی تعمق را کاهش می دهد، ولی همواره پدیده ای گذراست. کار اغلب کمتر از سرگرمی ملال انگیز است، ولی کسانی که کار را درمان ملال می دانند حذف موقتی نشانه ها را با درمان بیماری اشتباه می گیرند.

ملال را با مصرف مواد مخدر، الکل، سیگار، اختلالات تغذیه، بی بند و باری جنسی، ویرانگری، افسردگی، ستیزه جویی، خشونت، دشمنی، خودکشی، رفتارهای پرخطر و مواردی از این دست مرتبط می دانند.

v     

 

بیش فعال ترین افراد دقیقا کسانی هستند که پایین ترین آستانه ملال را دارند. ما تقریبا هیچ فرصتی برای استراحت نداریم و از فعالیتی به فعالیت دیگر می رویم، چون نمی توانیم با زمان "تهی" کنار بیاییم. عجیب است که این زمان متورم، اغلب هنگامی که به پشت سر می نگریم، به نحو ترسناکی خالی و تهی می نماید. ملال با شیوه گذران زمان ارتباط دارد و زمان به جای این که افقی برای فرصت ها باشد، چیزی است که باید آن را فریب دهیم. "آنچه می خواهیم بگذرد همین زمان جاودانه پوچ است، که بیش از حد طول می کشد و شکل ملال رنج آور را به خود می گیرد." وقتی کسی گرفتار ملال می شود، نمی داند با زمان چه کند، چون دقیقا در همین جاست که توانایی های فرد رنگ می بازند و هیچ فرصت واقعی رخ نمی نماید.

v     

 

ملال حاصل فقدان معنای شخصی است.  ما انسان ها نیازمند معنایی هستیم که خود درک کرده باشیم، و شخصی که دلمشغول خودشکوفایی است به مشکل معنا دچار است. چنین معنایی دیگر معنای جمعی زندگی نیست که فرد موظف به مشارکت در آن باشد. یافتن معنای شخصی در زندگی نیز کار آسانی نیست. معنایی که بیشتر مردم می پذیرند خودشکوفایی است، ولی معلوم نیست چه نوع خویشتنی باید شکوفا شود، یا حاصل این خودشکوفایی باید چه چیزی باشد. شخصی که درباره خویشتن مطمئن است نمی پرسد که کیست. تنها خویشتنی که گرفتار مشکل است نیازمند تحقق و شکوفایی است.

v     

 

در ملال، تهی بودن زمان به معنای تهی بودن از عمل نیست، چون همواره کاری هست که زمان را پر کند. منظور تهی بودن از معناست...امروزه بیش از این که بر "ارزشمندی" چیزی تأکید کنیم بر "جالب بودن" آن تأکید می کنیم. نگاه زیبایی شناسائه فقط بر سطح متوقف می ماند، و درباره این سطح بر این مبنا قضاوت می کنیم که آیا جالب است یا ملال انگیز. اگر قطعه ای موسیقی ضبط شده ملال انگیز بنماید، گاهی بلندتر کردن صدای آن کمک می کند. باید با افزایش شدت یا ترجیحا با افزودن چیزی جدید، نگاه زیبایی شناسانه را تحریک کرد. ولی باید توجه داشت که نگاه زیبایی شناسانه معمولا به ملال می گراید.

v     

 

میلان کوندرا به سه نوع ملال اشاره می کند: ملال منفعلانه، همچون زمانی که از سر بی علاقگی خمیازه می کشیم؛ ملال فعالانه، همچون زمانی که خود را وقف یک سرگرمی می کنیم؛ و ملال طغیانگر، همچون هنگامی که در کسوت مردی جوان، شیشه های مغازه ها را خرد می کنیم. مارتین دالمن بین چهار نوع ملال تمایز قائل می شود: ملال برخاسته از موقعیت همچون زمانی که منتظر کسی هستیم، به سخنرانی گوش می دهیم یا سوار قطار می شویم؛ ملال برخاسته از اشباع که زمانی ایجاد می شود که مقدار بیش از حدی از یک چیز داریم و همه چیز مبتذل و پیش پا افتاده می شود؛ ملال وجودی که زمانی است که روح ما از هر گونه محتوایی تهی می شود و دنیا به چیزی خنثی تبدیل می شود و ملال خلاقانه که ویژگی بارز آن نتیجه ای است که ایجاد می کند نه محتوایش: یعنی این که فرد مجبور می شود کار جدیدی انجام دهد.

v     

 

ویژگی ملال کمیابی تجربه هاست. مشکل این است که به جای این که به خود فرصت انباشتن تجربه را بدهیم، می کوشیم با انباشته کردن هوس ها و احساسات جدیدتر و قدرتمندتر، از این ملال عبور کنیم. گویی باور داریم که اگر فقط بتوانیم خود را از انگیزه های کافی سرشار کنیم، می توانیم خویشتن مستحکمی را بسازیم که از ملال آزاد است. هنگامی که به هر آنچه جدید است متوسل می شویم، امیدواریم که آن چیز جدید بتواند فردیت ساز باشد و به زندگی معنایی فردی ببخشد؛ ولی هر تازه ای به سرعت کهنه می شود، و وعده معنای فردی هیچ گاه (دست کم اکنون) تحقق نمی یابد. تازه ها همواره به سرعت به روزمره تبدیل می شوند و آنگاه نوبت می رسد به ملال از چیزهای نوی که همواره یکسان اند، و ملال از کشف این نکته که در ورای تفاوت های دروغین اشیا و افکار مختلف، همه چیز به نحو تحمل ناپذیری یکسان است.

v     

 

در اندیشه پاسکال، ملال یکی از ویژگی های وجودی انسان است. بدون خدا، انسان هیچ نیست و ملال، آگاهی از این هیچی و پوچی است. در ملال، انسان کاملا به حال خود رها می شود، ولی این به معنای رها شدن در چنگال هیچی و پوچی است، چون هر گونه رابطه ای با هر چیز دیگری از دست می رود. از این رو، شاید رنج بردن از برخی لحاظ بهتر از ملال باشد، چون رنج بردن دست کم چیزی هست. ولی از آنجا که چنان جایگاه ممتازی داریم که لزومی ندارد که خود را تسلیم رنج و محنت کنیم، می توانیم خود را به دستان سرگرمی بسپاریم. ولی در این صورت نیز نمی توانیم از واقعیت گریزناپذیر ملال فرار کنیم.

v     

 

به نظر کانت، در حالی که هر یک از فرزندان طبیعت در حالتی میان نیازها و ارضای این نیازها زندگی می کند، فرهیختگان با میل به تجربه مستمر شکل های جدید لذت به سوی ملال رانده می شوند. در ملال، انسان از هستی خود احساس بیزاری و انزجار می کند.  این ترس از تهی بودگی و خلأ است که مزه مرگ تدریجی را به ما می چشاند. هر چه بیشتر متوجه زمان باشیم، بیشتر احساس پوچی و تهی بودگی می کنیم. تنها درمان ملال، کار است نه لذت و انسان تنها حیوانی است که مجبور است کار کند. در اینجا لزوم کار بیش از این که برخاسته از ملاحظات عملی باشد به هستی انسان ارتباط دارد. بدون کار، تا سر حد مرگ گرفتار ملال می شویم.

v     

 

استدلال خوبی که علیه سرگرمی های بی ارزش مطرح می شود این است که به خاطر داشته باشید که می میرید! هر چه کمتر زندگی کنیم مرگ ترسناک تر می نماید. تور اولون می نویسد: "یک اندوه، یک نومیدی، فکر می کنید برای چه چیزی؟ برای عمر نزیسته؛ نه غم یا ترس از این که کمی که بگذرد دیگر نمی توانید هیچ چیزی را تجربه کنید، بلکه این احساس آزاردهنده که هیچ چیز را تجربه نکرده اید و اصلا زندگی واقعی نداشته اید." کانت می گوید که زندگی دقیقا برای همان کسی ملال انگیز می شود که هیچ کاری نمی کند، و می پندارد که گویی اصلا هرگز نزیسته است. بنابراین، بیکاری و ملال به تحقیر زندگی منتهی می شود.

v     

 

زندگی هر انسانی همچون اونگی بین رنج و ملال در نوسان است. شوپنهاور انسان را موجودی می داند که بی وقفه می کوشد تا با تغییر شکل زندگی، از رنجی که شرط بنیادی زندگی است بگریزد. ولی هنگامی که این تغییر شکل موفق نیست و باید رنج را سرکوب کرد، زندگی ملال انگیز می شود. اگر موفق شویم ملال را در هم بشکنیم، دوباره رنج بازمی گردد.

 زندگی تلاش برای هستی است، ولی هنگامی که هستی تضمین شود، زندگی دیگر نمی داند که چه باید بکند و به ملال دچار می شود. انسان میل را می شناسد و هدف این میل یا در طبیعت قرار دارد یا در جامعه یا قدرت تخیل. اگر اهداف برآورده نشوند دچار رنج می شویم و اگر تحقق یابند گرفتار ملال. انسان، که از دنیای واقعی رضایت ندارد، دنیایی خیالی را برای خود خلق می کند. همه ادیان این گونه زاده شده اند.

v     

 

مرگ خدا چیزی نیست که ناگهان به ذهن نیچه خطور کرده باشد. خدا از همان دوران کانت مرده بود، چون دیگر ضامن عینیت شناخت و نظم کائنات نبود. البته دیگر کسی خواستار چنین تضمینی نیز نبود. انسان باید بر روی دو پای خود می ایستاد. شاید برجسته ترین ویژگی مدرنیته این باشد که انسان نقشی را بر عهده می گیرد که قبلا خدا ایفا می کرد. ویژگی هایی را که ابتدا به اشیا و در دوران قرون وسطی به نحو فزاینده ای به خداوند نسبت دادند، اکنون به جنبه هایی از جهانی نسبت می دادند که ساخته و پرداخته ذهن انسان بود. این گفته که برداشت کانت از مفهوم "من"، نسخه غیردینی شده مفهوم خدا در قرون وسطی است سطحی نگری است، ولی غیرمعقول نیست. مشکلی که در برابر ذهن قرار دارد، این است که حفره های معنایی را که غیبت خداوند بر جای گذاشته است پر کند.

v     

 

از آنجا که هیچ لذتی نمی تواند چیزی بیش از رضایتی گذرا باشد، باید جای خود را به لذت های جدید بدهد: "چرا لذت هرگز نمی تواند قلب ما را کاملا از خود سرشار کند؟ کدام آرزوی ناشناختنی و اندوهباری مرا به سوی لذت های جدید ناشناس می کشاند؟" ملال و مرزشکنی ارتباط نزدیکی دارند. انگار تنها درمان ملال درهم شکستن فزاینده مرزهای خویشتن است، چون مرزشکنی خویشتن ما را با چیزی جدید، یعنی چیزی روبه رو می کند که غیر از همان چیزهایی است که می تواند خویشتن ما را در ملال غرق کند. البته مرزشکنی در بلند مدت کمکی نمی کند. چون مگر می شود از مرزهای دنیایی که ملال آور است بیرون رفت؟

v     

 

انسان محوری به ملال منتهی شد و هنگامی که ملال جای خود را به فناوری محوری داد عمیق تر نیز شد. فناوری مستلزم مادیت زدایی از جهان است و چیزها را به کارکرد ناب آنها فرو می کاهد. مدت هاست از مرحله ای که بتوانیم با فناوری همگام باشیم عبور کرده ایم و اکنون افتان و خیزان در پی آن روانیم. حوزه فناوری های ارتباطات، که در آن سخت افزار و نرم افزار همواره قبل از این که بیشتر کاربران نحوه استفاده از آن را فرابگیرند قدیمی و منسوخ می شود، این مسئله را به خوبی نشان می دهد.

v     

 

آدم ها برای زیستن معنادار نیازمند پاسخ، یعنی درک خاصی از مسائل وجودی اساسی، هستند. لزومی ندارد که این پاسخ ها کاملا آشکار باشند، ولی فرد باید بتواند جایگاه خود در دنیا را بیابد و هویت نسبتا ثابتی را برای خود بسازد. ایجاد چنین هویتی تنها در صورتی ممکن است که فرد بتواند داستان نسبتا منسجمی را درباره این که چه کسی بوده و چه کسی می خواهد باشد بیان کند. زمان، به عنوان وحدتی میان گذشته و حال و آینده، به "خود" انسان ها وحدت می بخشد، و زمان و "خود" با یک روایت به یکدیگر متصل می شوند. برخورداری از هویت فردی به معنای برخورداری از نوعی بازنمایی یک رشته روایی در زندگی است که در آن، گذشته و آینده می توانند به حال معنا ببخشند.

v     

 

اصالت وجود تنها زندگی فرد را ارزشمند و ارزش ساز می داند، ولی این ارزش ها کاملا دل بخواهی و سلیقه ای است، چون تعیین آنها کاملا به فرد واگذار شده است. از دیدگاه اصالت وجود، موجودی که نتواند ابتدا خویش را تأیید کند در واقع بی ارزش است. با وجود این، حواله دادن همه ارزش ها به حوزه فردیت شخص در اصل همه چیز را از ارزش و اهمیت تهی می کند. بنابراین، به نظر می رسد در وضعیتی دشوار قرار گرفته ایم و معنایی را که می خواهیم، نه می توانیم در درون خود بجوییم و نه در جایی بیرون از خود، مثلا در مد، بیابیم. بدون چنین معنایی، در بیرون از خویشتن به دنبال هر چیزی که بتواند جایگزین این معنا شود می گردیم.

v     

 

سنت ها جای خود را به سبک های زندگی داده اند. انسان مدرن باید یک سبک زندگی را برگزیند اما، از آنجا که این کار بر انتخاب مبتنی است، به راحتی می توان یک سبک زندگی را با سبکی دیگر عوض کرد. اما سنت موروثی است و چیزی نیست که فرد انتخاب یا نفی کند. سنت ها به تجربه شخص استمرار می بخشند، ولی چنین استمراری دقیقا همان چیزی است که در مدرنیته هر چه پیش تر می رویم بیشتر از دست می دهیم. معیاری که اکنون حاکم است تکثرگرایی بی حدو مرز است. می توانیم آزادانه و بر اساس میل خود انتخاب کنیم و تعهد ماندگاری به انتخاب خود نداشته باشیم. و به عنوان یک سبک، معلوم است که انتخاب سبک زندگی در اصل مسئله ای زیبایی شناسانه است ولی فرایند تبدیل همه کیفیت ها به زیبایی شناسی، و رها کردن همه هویت ها از زنجیر سنت دنیا را از معنا تهی می کند.

v     

 

هدف پایان بخشیدن به حسرت گذشته و چشم پوشی از رؤیای معناست. آنچه افراد را به دردسر می اندازد تخیلاتشان است. اگر تخیلی نداشتیم، مشکلی هم نداشتیم چون آنچه را بود می پذیرفتیم. "وارل" با فراموشی هر آنچه گذشته است، با تبدیل شدن به کسی که در عصر حاضر زندگی می کند، امیدوار بود از غم ها و نومیدی های زندگی پرهیز کند. ولی هم عصری گذرا نمی تواند ملال آور نباشد. او بر این باور بود که فراموشی ریشه ملال را می زند، چون فراموشی همه چیز را تازه می کند: "من ملول نبودم چون ملال را فراموش کرده بودم." این طول زمان است که زندگی را ملال انگیز می کند، و تنها با چیزی جدید می توان این ملال را درهم شکست. ولی نو، خود رنگ روزمرگی می گیرد.

v     

 

دیگر زمان حال پابسته گذشته نیست. زمان حال به عنوان منبع معنا جانشین تاریخ شد، ولی هم عصری ناب، بی هیچ پیوندی با گذشته و حال  معنای چندانی ندارد. چون به سختی می توانیم گذشته را به گذشته محدود کنیم، و بنابراین نمی توانیم آینده را نیز در آینده محدود کنیم، بلکه باید بکوشیم تا جایی که می توانیم رابطه محکمی با حال برقرار کنیم.

v     

 

مشکل انسان رومانتیک دقیقا این است که حد و اندازه خود را نمی شناسد؛ او باید بزرگتر از هر چیز دیگر باشد، همه مرزها را بشکند و کل دنیا را ببلعد. "تنها راه تصور ابدیت حذف همه چیزهای گذرا، یعنی همه چیزهایی است که برای ما اهمیت دارند." اگر نامیرا بودیم هستی معنایی نداشت. ملال ملال انگیز است چون بی پایان می نماید. انتخاب ها اهمیت دارند، چون نمی توانیم تعداد نامحدودی از آن ها را برگزینیم. هر چه گزینه های موجود و گزینه های بالقوه بیشتر باشند، اهمیت هر گزینه کمتر می شود. هنگامی که اشیای "جالب" بیشماری پیرامون ما را احاطه کرده اند که می توانیم به دلخواه انتخاب کنیم یا کنار بگذاریم، همه چیز بی ارزش می شود. نامیرایی بسیار ملال انگیز است، چون گزینه های بی پایانی را میسر می سازد.

v     

 

ملال ما را تنها می کنند چون نمی توانیم در بیرون از خویشتن جای پایی بیابیم، و اگر ملالی که گریبان ما را گرفته عمیق باشد، حتی در درون خویشتن نیز جای پایی نمی یابیم. از دیدگاه تاریخی، تنهایی را اغلب به دیده مثبت می نگریسته اند، چون برای سپردن خویشتن به دستان خداوند، ملاحظات فکری و خودآزمایی بسیار مناسب بود. ولی امروزه به تدریج توانایی تنها بودن را از دست می دهیم به جای تنهایی به استقبال خودمحوری می رویم و در خودمحوری، به نگاه دیگران متکی هستیم و می کوشیم کل دامنه دید آن ها را پر کنیم و بدین ترتیب، درصدد تأیید خویشتن برآییم.

v     

 

وقتی همه چیز بر خلاف مراد است چه نشاطی برتر از اینکه روح خود را در بوته آزمایش بگدازیم تا ببینیم آیا استقامت و شهامت دارد! انگار دشمنی نامرئی و بسیار نیرومند که بعضی آن را خدا و برخی شیطان می نامند، در کمین ماست تا بپرد و ما را از پا درآورد، ولی ما بر سر پا می مانیم. انسان واقعی هر بار که در باطن غالب است، هر چند بظاهر مغلوب، احساس غرور و نشاطی وصف ناپذیر می کند و مصیبت ظاهر بدل به سعادتی والا و خلل ناپذیر می گردد.

v     

 

فرد خودمحور هرگز برای خویشتن فرصتی ندارد، و همه وقت خود را به تصویری اختصاص می دهد که از خویشتن در چشمان دیگران می یابد. فرد خودمحور هرگز از خویشتن کوچک خود، که هرچه می گذرد کوچکتر می شود، آرامش نمی گیرد، بلکه مجبور است خویشتن بیرونی اش را همچون بادکنکی عظیم باد کند. انسان خودمحور، از انسانی که تنهایی خود را پذیرفته است تنهاتر می شود، چون انسان خودمحور در تالار آینه ها زندگی می کند، ولی آن کس که به تنهایی خود تن داده، می تواند برای دیگرانی که واقعی هستند نیز جایی باز کند.

v     

 

تنهایی فی نفسه چیز خوبی نیست و اغلب همچون باری بر شانه هایمان سنگینی می کند، ولی منفعت بالقوه ای نیز دارد. همه انسان ها تنها هستند، و برخی بیش از دیگران تنهایند. ولی هیچ کس را گریزی از تنهایی نیست. مهم این است که چگونه با این تنهایی روبه رو می شویم و آیا آن را فقدانی می دانیم که آرامش ما را سلب می کند، یا امکانی که ما را به آرامش می رساند. تنهایی به ما امکان می دهد که به جای جست و جوی تعادل در دیگران و چیزهای دیگر که چنان سرعتی دارند که همواره از دستان ما بیرون می لغزند، در وجود خود به جست وجوی آن برخیزیم.

v     

 

می توان از دست رفتن کودکی را از دست رفتن جهان نیز دانست. یعنی این که تجربه از دست دادن کودکی نشانه از دست دادن دنیاست. ما این دو را با یکدیگر اشتباه می گیریم و همچون کودک، به سرگرم شدن و پر کردن توجه خود با چیزهای "جالب" اصرار می کنیم. ما نمی پذیریم که به تدریج باید دنیای جادویی کودکی را، که در آن همه چیز تازه و هیجان انگیز است، ترک گوییم. دوباره جایی میان کودکی و بلوغ، در نوجوانی تا ابد معلق می مانیم، و نوجوانی سرشار از ملال است.

v     

 

بلوغ، بدون مرزشکنی ها و هیجاناتی که خویشتن رومانتیک طلب می کند، ملال انگیز است. بلوغ ثبات را طلب می کند، و نیازمند این است که فرد، بعد از تعمق لازم، تا حد زیادی همان فردی باقی بماند که بود. بالغ شدن یعنی پذیرش این که زندگی نمی تواند در قلمرو جادویی کودکی بماند و بنابراین تا حدی ملال انگیز است، ولی در عین حال با ملال هم می شود زندگی کرد. البته این هیچ مشکلی را حل نمی کند، ولی ماهیت مسئله را تغییر می دهد.

v     

 

آیا همه این سرگرمی ها یعنی تعطیلات، تلویزیون، باده نوشی، مواد مخدر، و هوسرانی ما را سعادتمند و خوشحال می کند؟ این لذت ها و خوشی ها، جز اینکه راهی برای وقت کشی باشند، چه ارزشی دارند؟ می توان تصور کرد که این رفتارها به ما امکان می دهد تا مرکز لذت در مغز را در حالت تحریک دائمی نگه داریم تا زندگی به سفر تفریحی بی وقفه ای، از لحظه تولد تا هنگام مرگ تبدیل شود، ولی به نظر می رسد چنین زیستنی بیش از حد بی ارزش است.

 انکار رنج زیستن به معنای انسانیت زدایی از خویشتن است. احساس می کنیم نیازمند توجیه هستی خویش هستیم، و مجموعه ای از تجربه های سطحی مجزا برای این کار کافی نیست. حتی اگر بتوانیم همه اقدامات فردی خود را توجیه کنیم نیز مسئله توجیه کل این اقدامات، یعنی شیوه زیستنی که در پیش گرفته ایم، لاینحل می ماند.

 

 


هرگز نباید از این که احساس های افسرده در شما وجود دارد خود را سرزنش کنید یا دیگران این کار را بکنند زیرا باعث تشدید افسردگی خواهد شد. افسردگی یک اختلال عمدی نیست که فردی با دست خود ایجاد کرده باشد بلکه عارضه روانی ناشی از فشارهای روحی است که طی دوران دراز مدت عمر در ساختار روانی انسان رسوخ نموده و سرانجام به دنبال یک حادثه ناراحت کننده، همچون آتش از زیر خاکستر زبانه می کشد و تظاهر می نماید.

v     

 

زیگموند فروید افسردگی را واکنش روانی انسان در برابر یک "کمبود" می داند. نظریه ای که اضطراب را واکنش روانی نسبت به "تهدید" و افسردگی را واکنش روانی نسبت به "کمبود" می داند، سال ها است که جزو پرطرفدارترین نظریه ها بوده است.

فروید پی برد که فقدان و کمبود که منجر به افسردگی شده، گاه پنهانی و مرموز است. اهمیت و فایده این نظریه در آن است که شما را وا می دارد تا کمبودها و فقدان های اجتماعی را که ممکن است منجر به پیدایش و پایداری افسردگی در شما شده اند کشف و برطرف نمایید. این کمبودها حتما لازم نیست از نوع فقدان عزیزی باشند. کمبود می تواند از دست دادن موقعیت، امید یا اعتماد به نفس شما باشد.

v     

 

علت اینکه فرد افسرده از انجام بسیاری از کارها و مسئولیت ها و پذیرش تعهدات شانه خالی می کند، "ترس از تغییر" و "هراس از عوض شدن" است. این هراس به ویژه در کسانی که برای مدت طولانی به افسردگی دچار بوده اند به شدت وجود دارد. این افراد از عوض کردن خویش و عوض شدن محیط پیرامون خود هراس دارند زیرا عاقبت هر فعالیتی را منفی، نومید کننده و تلخ می دانند. این در حالی است که شما کلید خروج از زندان افسردگی روانی را در دست دارید ولی قادر به دیدن آن نیستید. این کلید رهایی بخش می تواند "درک مکانیسم کمک افسردگی به شما در دوری جستن از برخی مشکلات و دور نگاه داری از تغییر کردن" باشد.

v     

 

افسردگی تهاجم به خویشتن است: انسان به طور طبیعی مجهز به یک مکانیسم انتقاد و حمله است و هرگاه به طور غیرطبیعی سرنیزه ها را به سوی خود برگرداند دچار افسردگی می شود.

افسردگی یک فیلتر سیاه است: افسردگی درست مثل این است که انسان همه چیز را از پشت شیشه های سیاه یک عینک دودی نگاه کند. چه به خودتان فکر کنید چه به دنیا و چه به آینده، همه چیز به نظرتان تیره، مبهم، و مأیوس کننده می رسد. تا زمانی که این فیلتر سیاه رنگ در برابر چشمان فکر احساس شما قرار گرفته، نمی توانید هیچ پدیده روشن امیدوار کننده را ببینید.

v     

 

افکار منفی و احساس افسردگی، دو قلوهای بهم چسبیده هستند. به این ترتیب که خلق افسرده موجب افکار و خاطرات منفی می شود و افکار و خاطرات و یادآوری های منفی منجر به افسرده تر شدن خلق می گردد و به این ترتیب یک گرداب تندرو به وجود می آید که شادمانی و روشنایی و امید را در خود می بلعد.

برای غلبه بر افسردگی باید با مشکلات و ترس ها مقابله کرد. گریز و انزوا طلبی، مشکل را بیشتر و درمان را دشوارتر می سازد. مرحله به مرحله و گام به گام باید پیش رفت تا همه چیز به حال اول باز گردد. افسردگی یک عارضه موقتی است و نمی تواند تا آخر عمر طول بکشد اما مدت آن معمولا قابل پیش بینی نیست و در زمان ها و در افراد گوناگون متفاوت است.

v     

 

بهترین کاری که می توانید برای رهایی خویش از افسردگی انجام دهید آن است که به نتایج بزرگ چشم ندوزید بلکه نگاه خود را متوجه همین اقدام های کوچک نمایید. اگر مرتب برای رسیدن به مقصد که همانا، شادمانی و سرخوشی مجدد است، بی قرار باشید، ممکن است دلسرد شوید و با شتابزدگی نتوانید به خوبی اصول رواندرمانی را به اجرا گذارید و ریشه های افسردگی در وجودتان باقی بماند و دوباره به سرعت جوانه بزند. هدفتان باید این باشد که احساس "بهتر شدن" و "بهتر بودن" پیدا کنید نه احساس "کاملا خوب شدن".

v     

 

نوشتن کارهای روزانه به صورت برنامه ی کاری برای مشخص بودن کارهایی که هر روز قرار است انجام دهید، در دوران افسردگی به شما کمک می کند که بدانید هر روز وقت خود را چگونه صرف می کنید و چه کارهایی باید انجام دهید. به این ترتیب، حواس پرتی یا فرار از انجام کارها توجیهی نخواهد داشت و شما ملزم به انجام امور می شوید.

در جریان افسردگی، انجام معمولی ترین کارها، از همه دشوارتر است. از این نظر خود را سرزنش نکنید، شما تقصیری ندارید، در واقع ماهیت و مفهوم افسردگی همین است که فرد را نسبت به انجام امور روزمره منزجر می سازد. بنابراین شما هر روز میزان موفقیت خود را می توانید جمع بندی و ارزیابی کنید و ارتقای روزافزون خود را ببینید.

v     

 

تا جای ممکن، کارها و فعالیت هایی را که سطح انرژی و انگیزش شما را افزایش می دهند در برنامه بگنجانید، مثل هرس کردن گل ها یا رفتن به فروشگاه، یا ورزش. احساس ضعف و خستگی که در اثر افسردگی ایجاد می شود یکی از عوامل بازدارنده فرد است که باید با آن مبارزه کرد. با پرداختن به کارهایی که به ما احساس طراوت و نیرو و شادابی می دهند ضعف و سستی را از بین می بریم. حضور فعال در کارهای روزمره به خودی خود موجب افزایش انرژی انسان می شود.

v     

 

تعادل و توازن میان "کارها و وظایف" و "سرگرمی ها و تفریح ها" خود را بررسی کنید. آیا بین او دو تعادل ایجاد کرده اید یا در جهت یکی از آن ها زیاده روی کرده اید. اگر زندگی روزمره شما فقط به انجام وظایف بگذرد، سطح شادمانی افت خواهد نمود. سعی کنید هم تفریح و هم کار و هدف به قدر متعارف در برنامه داشته باشید به طوری که از هر دو به شما سود برسد نه زیان.

v     

 

ارتباط تنگاتنگی میان احساس ها و افکار ما وجود دارد. هنگامی که در وضعیت خلقی افسرده ای قرار داریم، افکار و خاطرات منفی را برمی گزینیم و بدین سان خلق، افسرده تر می شود. این چرخه، مرتبا افسردگی را تعمیق می نماید.

الگوی فکری افسردگی، ما را به یک راه درمانی جالب برای افسردگی رهنمون می شود که در روانشناسی به آن "درمان فکری" می گویند. در این روش درمان، به فرد کمک می کنیم که افکار و خاطرات و اندیشه های خود را ببیند و بشناسد و به جای افکار منفی، فکرها و خاطرات مثبت و خوشایند و مسرت بخش را انتخاب کند و مرتبا به آن ها فکر کند و بازگو نماید تا جهت چرخه افسردگی برعکس شود. به این ترتیب، مرتبا خاطرات مثبت در روان ما جاری می شود که تأثیر مثبت بر ځلق دارد و در نتیجه انسان را گشاده خاطر می نماید.

v     

 

برقراری ارتباط و رابطه ای نزدیک با اطرافیان و دوستان و اعضای خانواده، یکی از مؤثرترین مکانیسم های طبیعی ضد افسردگی است. ثابت شده است که اگر کسی در اطراف شما باشد که بتوانید احساس های خود را با او در میان بگذارید و آنچه در فکر و قلب خود دارید به راحتی به او بازگو نمایید تا حد بسیار زیادی از ابتلا به افسردگی یا از شدت یافتن آن جلوگیری خواهد شد بنابراین اگر چنین فرد افرادی پیرامون شما وجود دارند هرگز از درددل کردن با آن ها و ابراز احساس های درونی خود، شرم و ابا نداشته باشید.

v     

 

"دوستی که هنگام نیاز به کار آید، دوست حقیقی است." اگر شما دچار افسردگی هستید، در وضعیت "نیاز" می باشید و یک دوست به طرق گوناگون می تواند به غلبه شما بر این احساس های ناگوار و ناخوشایند کمک نماید. نخستین و شاید مهم ترین کمک دوست، همان وجود اوست. یعنی با حضور وی، یک احساس حمایت، پشتیبانی و امنیت در شما ایجاد می شود و حس می کنید شخصی در کنارتان هست که احساس های شما را درک می کند و می تواند بشما یاری دهد و مراقبت نماید. همین حضور، عامل اصلی تشدید افسردگی یا همان "تنهایی و بی کسی" را از بین می برد.

v     

 

اگر در معرض افسردگی و از ابتلا به آن نگران هستید باید به اهداف، آرمان ها و ارزش های خود نگاه دقیقی بیاندازید و ببینید وقت خود را در شبانه روز چگونه صرف می کنید. یکی از علل مهم و شایع افسردگی های مکرر، عدم توازن و ناهمخوانی میان ارزش و استعداد واقعی فرد با عملکرد و شغل وی می باشد این ناهماهنگی سال های سال خود را واضح نشان نمی دهد و فرد آن را به درستی درک نمی کند اما عارضه آن که افسردگی های مکرر است، مرتبا گریبان او را می گیرد.

v     

 

آیا کسی را که سرماخوردگی و گرفتگی صدا شده به خاطر ناتوانی در آواز خواندن می توان سرزنش کرد؟ پس چگونه انتظار دارید هنگام ابتلا به افسردگی شدید، قادر به انجام تمام وظایف معمول باشید. آیا روان ما همانند جسممان این حق را ندارد که گاه ناخوش و ناتوان شود؟! در حالت افسردگی، هر کاری بیش از آنچه واقعیت دارد، طول کشنده، دشوار و سنگین به نظر می رسد و فرد احساس می کند برای انجام هر کاری نیاز به انرژی فوق العاده ای دارد. کارها، وظایف، تعهدات و مسؤولیت هایتان را کاهش دهید. انجام دادن کارهای کوچک، ساده و آسان، از بیکار و راکد بودن بهتر است. مسؤولیت های خود را به حدی کاهش دهید که مطمئن باشید از عهده آن ها کاملا بر می آیید.

v     

 

بیشتر اشخاص که دچار افسردگی می شوند افرادی مهربان، با ملاحظه و فکور و نوع دوست هستند که خودخواهی آنها کم تر از سایرین است و از خود بیش از حد انتظار دارند و به کارهای خویش بهای زیادی نمی دهند و غالبا خود را از بسیاری تفریحات و لذایذ محروم می سازند. این گونه افراد حتی هنگامی که افسرده نیستند و خلق طبیعی دارند غالبا احساس می کنند شایستگی و استحقاق استفاده از وسایل رفاهی و تفریحات را ندارند و حق دیگران را در بسیاری موارد برخود ترجیح می دهند. این مسأله بویژه در مورد بسیاری از پدر و مادرها مصداق دارد که نیازهای فرزندان خود را در اکثر قریب به اتفاق موارد، بر خود ترجیح و تفوق می دهند و از همه چیز خود برای آنها چشم پوشی می کنند.

 


در اخلاق فضیلت کنجکاوی وجود دارد درباره این که چرا کماکان این اتفاق می افتد، چرا آن کار مشکل است. و در این میان، اشتباهات بخشیده می شوند، نه با این شرط که فرد تمام تلاشش را بکند تا دیگر مرتکب آن اشتباه نشود، بلکه به این منظور که فرد آزادانه بر اشتباهی که پیش می آید تأمل کند. اخلاق گرایان فضیلت مدار می دانند که شما دوباره مرتکب آن اشتباه خواهید شد، ولی شاید این بار از چرایی آن اشتباه آگاهتر باشید. و از این جنبه، اخلاق و اخلاقیات بیشتر به درمان می مانند تا به دستورالعمل.

v     

 

 هنر ابژه با اتفاقی است که اندیشه یا احساسی را بیان می کند و با در میان گذاشتنش، دیگران هم این امکان را می یابند تا آن اندیشه یا احساس را تجربه کنند...بیان خود در هنر صرفا به معنای بیرون ریختن عواطف یا نشان دادن وضعیت روحی خود نیست؛ معنای واقعی کلمه "بیان" در این جا توانایی شکل دادن به عواطف و ذهنیت ها و سردرآوردن از آن هاست. بیان هنرمندانه تنها گریه کردن، فریاد زدن، ترسیدن یا خندیدن نیست، بلکه دانستن این است که گریه، فریاد، ترس و خنده چه گونه حالت هایی اند. رسیدن به این بینش همان چیزی است که هنرمند در تلاش برای رسیدن به آن است؛ پس هنر، به مثابه شکلی از خودشناسی، ارزش والایی دارد برای کسانی که تنها به دنبال زندگی کردن نیستند، بلکه در پی خوب زیستن اند.

v     

 

 اگر تصور می کنید زندگی فردیتان زندگی ای است که باید تحت کنترل قوانین پیش برود، پس زندگیتان تبدیل خواهد شد به چیزی شبیه به یک فهرست کنترل شامل یکسری مربع که باید داخلشان تیک ها / علامت هایی خورده شود، زندگی ای که محدود خواهد شد به احساس شما مبنی بر این که تحت نظر و قضاوت یک قاضی دانای کل هستید. زندگی ای خواهد شد فاقد خودانگیختگی و خلاقیت، ماجراجویی و خطر کردن. از جنبه ای، این دیگر نه زندگی شما بلکه زندگی ای خواهد بود که دیگران برایتان تعیین کرده اند.

زندگی خوب آن است که کشف و شناسایی شود. زندگی خوب آن نیست که پیشاپیش شناخته شده باشد و قوانینی باشند تا شما را به سمت آن هدایت کنند. زندگی خوب شادی بیشتر و درد کمتر نیست. زندگی خوب آن است که لحظه به لحظه و ماه به ماه رشد کند.

v     

 

"پشت همه ی قاعده ها و پیوندهای قابل تشخیص، چیزی ظریف، نامحسوس و توضیح ناپذیر باقی می ماند. و مذهب من حرمت نهادن است به این نیروی فراتر از هرآنچه در درک ما می گنجد."  معنا و مفهوم واقعیت گسترده تر از آنی دریافت می شود که عقل به تنهایی آن را دریابد: درک و دریافت حقیقت همان قدر حاصل به کارگیری تخیل است که حاصل به کارگیری علم؛ همان قدر نیاز به استعاره و کنایه دارد که به منطق. جست و جوی زیبایی طبیعت در پی دست یافتن به همین چیزهاست. و به همین دلیل است که داستان ها این اندازه اهمیت دارند.

v     

 

زیبایی در چگونگی روایتی یافت می شود که ما از زندگیمان ارائه می کنیم. اساسا زیبایی است که ما را به سمت حقیقت می کشاند. پس روایت های ما از خودمان و از جهان تمرین هایی هستند برای جست و جو و آشکار ساختن حقیقت. دفعه بعد که از شما پرسیدند حالتان چه طور است یا روزتان را چه طور گذرانده اید، سعی کنید از روزتان واقعا سر در آورید و با روایتی که می کنید به آن معنایی تازه ببخشید. لحظه های حاوی زیبایی اش را بیرون بکشید و سعی کنید از آن ها حرف بزنید. اگر در این راه تلاش کنید، زیبایی می تواند شما را بکشاند به سمت آنچه حقیقت دارد.

v     

 

این همه گزینه ها و انتخاب ها می توانند به نام آزادی، باری اضافه بر دوشمان شوند. با برداشتن این بارها از دوشمان، شگفت زده خواهیم شد از این که چه ساده می توانیم بدون این چیز و آن چیز هم سر کنیم. و راز آزادی هم در همین نهفته است. محدودیت های خودساخته اساس تمرین آزادی اند.

آنچه این کناره جویی ها افزون بر آزادی به ما هدیه می دهند امید است. با کناره جویی، بار دیگر مهربانی غریبه ها را می بینیم، کسانی که نمی شناسیمشان و با این همه مهربانی شان را از ما دریغ نمی کنند. اگر از اعتماد صرف به سیستم ها دست برداریم و گاه نگاهی هم به همنوعانمان بیندازیم، در می یابیم که انسانیت چیز خوبی است؛ نوعی آزادسازی است

v     

 

دغدغه های اخلاقی "بهره ای از جاودانگی" برده اند. اخلاقیات از جایی عمیق و غریزی می آیند، جایی بیشتر متعلق به احساس تا باور. آن ها از عمق و بنیاد انسانیتمان حکایت می کنند، و به همین خاطر است که پیروی از آن ها انسانیتمان را وسعت می بخشد و دستاورد زندگی خوب، فراتر از همه این ها، آزاد ساختن ماست از زندان واره نگرانی های کوچکمان، از افکار خودخواهانه ای که می توانند از همه مان بیدادگرانی بسازند.

ناآرامی مسلما می تواند هم اهریمنی باشد هم روحانی؛ هم می تواند از ما ظالم بسازد هم عاشق. شاید تنها بتوان انتظار داشت که دین هم هردو روی این سکه را داشته باشد: هم اهریمنی، هم روحانی. اما راه حل به دور افکندن دین نیست، چراکه در کنار خلاص شدن از شر جزم اندیشی، این خطر هم به وجود می آید که سرچشمه های الهامتان بخشکد، همان سرچشمه های جوشان حساسیت اخلاقی.

v     

 

دیدن حسی اخلاقی است. چگونه نگاه کردن ما به جهان بر چگونه زیستنمان در جهان تأثیر خواهد گذاشت. فردی که جهان را جای بدی می بیند از جهان خواهد ترسید. کسی که آنچه را از نظر می گذراند اساسا خوب می بیند پس جهان را دوست خواهد داشت. باید بدانیم که نگاهمان بخشی از تفکرمان درباره خوب زیستن است. وقتی موضوع دیدن و زندگی خوب به میان می آید، آنچه تغییر می کند نگاه شما به کل زندگی است. پس باید خوب نگاه کرد تا خوب زندگی کرد. شاید در سطح مادی چیزی تغییر نکند، اما در سطح معنوی، اخلاقی همه چیز می تواند جلوه ای دیگرگون بیابد.

v     

 

نحوه نگاه ما به جهان، احتمالات و اتفاقات پیش رویمان را در زندگی تحت تأثیر قرار می دهد. این نگاه "جهان بینی" نامیده می شود و تعیین کننده تصورها و انتخاب هایی است که به ذهن و خیالمان خطور می کنند. جهان بینی ما شامل قابی است که هر چیز را در چارچوب آن می بینیم؛ بیشتر به قاب عکسی می ماند که برخی گزینه ها را برجسته می کند و باقی را کنار می گذارد. جهان بینی شما نظریه شما در مورد زندگی است، اگر نظریه شما نادرست باشد، هیچ گاه کاملا از امکانات زندگیتان بهره نخواهید برد. اگر جهان بینی درستی نداشته باشید، خیلی چیزها را در زندگی از دست خواهید داد. مسئله تنها بر سر چگونه دیدن امور است، و دیگرگون دیدن امور می تواند دگرگون ساز باشد.

هدف وسعت بخشیدن به نگاه است و چون و چرا کردن در نظریه هایی که درباره زندگی و جهان دارید. و برای رسیدن به این هدف، هیچ راهی عملی تر و بی واسطه تر از آگاهی بیشتر به چگونگی نگاهتان به دیگران نیست، به دیدگاه ها و نگرش های آن ها، که می توانند پذیرا، سرزنش بار، پرسشگر، یا عاشقانه باشند.

v     

 

نوع مشخصی از گفت وگو با خود ابزاری کلیدی است برای تبدیل من احساس خشم به فضیلت. این نوعی تعقل و استدلال است. این دلایل کمکمان می کنند تا اطمینان یابیم انتقاد از خود سازنده است. شاید بتوان این گونه خشم را خشمی رهایی بخش دانست که می تواند تبدیل به احساسی ثمربخش شود، مانند زمانی که خشم آتش اشتیاق به عدالت را شعله ور می سازد.

تجربه خشم موقعیتی ناگوار است. شاید بخواهید آخرین باری را که خشمگین شدید به یاد آورید – از همسرتان، در اتومبیل، در برابر یک بی عدالتی، یا از خودتان. از آن موقع تا کنون، زمانی گذشته است. حالا می توانید آن چه را روی داده عینی تر و منصفانه تر ببینید. با خود صبوری پیشه کنید. لایه ای را کنار بزنید. این حادثه نشان از چه بی عدالتی هایی دارد؟ چه شناختی از خودتان به شما می دهد؟

v     

 

پول در ذات خود می تواند همه ارتباط های انسانی را به منتها درجه خود برساند: از اوج شادمانی گرفته تا حضیض حسادت. "سکه ای که در جیبتان است قدرتش را تماما از فقدان همان سکه در جیب همسایه تان می گیرد. اگر همسایه تان نیازی به آن سکه نداشته باشد، سکه به درد شما نیز نخواهد خورد." همان گونه که از روابطمان با دیگر انسانها انتظارهای بیشتری داریم، پول بیشتری نیز آرزو داریم. تفاوت در اینجاست که روابط انسانی، در نفس خود، هدف هستند اما با پول باید به مثابه وسیله ای برخورد کرد برای رسیدن به یک هدف. آرزوهای انسان را پایانی نیست. ما مخلوقاتی هستیم که بیشتر و بیشتر می خواهیم. این هم موهبت است هم مصیبت: مصیبت است آن گاه که کمتر داشتن ناامیدمان می کند، و موهبت است آنگاه که در جست وجوی بیشترها بودن خلاقیت، ابتکار و عشقمان را به زندگی بر می انگیزد.

v     

 

مطمئن تر آن است که پول را راهی بدانید برای محافظت از خودتان در برابر اتفاق های نامنتظره آینده، نه ابزاری برای تضمین آینده ای معلوم برای خودتان. تاریکی همیشه پیش روی ماست و پول هم روشنای پیش پایمان نیست بلکه تا حدی محافظ است، و یادتان باشد که تنها تا حدی.

پول انحصارطلب است، مانند عاشق حسودی است که شما را تنها برای خودش می خواهد. انگار که در رابطه ای تحقیرآمیز به سر می برید: ماندن در وضعیتی که به آن آشنایید تسلی بخش تر است از تلاش برای رها شدن از دور باطل عادت ها. کینز محاسبه و پیش بینی کرده بود که در دورانی که حالا در آن به سر می بریم سه ساعت کار روزانه برای رسیدن به رفاه در زندگی کفایت خواهد کرد. آیا ما اکنون کمتر از اجدادمان کار می کنیم؟ کاملا برعکس!

v     

 

جست وجوی پول بسیاری از استعدادها و فضیلت هایی را که برای دستیابی به هنر زیستن مورد نیازند از بین می برد. انگار که ما لذتی را که پول می تواند برایمان بخرد به دیگر رابطه هایی که زندگی در اختیارمان می گذارد ترجیح می دهیم. چالش پیش رویمان این است که وقتمان را بیشتر اختصاص دهیم به رابطه هایی غیر از رابطه مان با پول، به خصوص به روابط انسانی. باید بیاموزیم که چندان نگران فردا نباشیم، و بنابراین از بی ثباتی های بی پایانی که پول وعده و ضمانت حفاظت از ما را در مقابلشان می دهد نهراسیم. باید بیاموزیم که "خوب" را به "مفید" ترجیح دهیم، که عاشق لذت هایی باشیم که همین حالا پیش رویمان اند.

v     

 

آیین های سوگواری اهمیت دارند، نه تنها برای سوگواری هایی که باید در برخورد با فقدان های بزرگ زندگی مان به جا آوریم  که حتی برای فقدان های کوچک هم. روانکارها می دانند که ما با چه خطری مواجهیم: اگر نتوانیم سوگواری کنیم که همه باید بکنیم، افسرده می شویم. سوگوار می داند چه یا که را از دست داده است، افسرده اما نمی داند. افسرده نمی تواند سوگواری کند و به جای آن، افسردگی همه وجودش را فرامی گیرد و یأس چنان درونش رخنه می کند که از خودش هم مأیوس می شود. آیا ممکن است مشکل در این باشد که ما داریم از هنر سوگواری بی بهره می شویم؟ آیا ممکن است حقیقت این باشد که زندگی غنی تر می شود اگر ما، به جای انکار از دست داده هامان، آن ها را در آغوش بکشیم؟

v     

 

چگونه سوگواری کردن را چگونه بیاموزیم؟ وقتی پیاده روی می کنید، سعی کنید یک بار گشتی هم در یک گورستان بزنید. یا این که به خودتان فرصت تنها بودن بدهید، فرصتی برای بودن بدون دیگران. این عزلت گزینی است و با تنهایی تفاوت دارد تعمقی دیگر است بر فقدان. عزلت گزینی نفی و انکار زندگی نیست بلکه پیش شرط آن است. چراکه خوب عشق ورزیدن مانند خوب زندگی کردن، به معنای توانایی از دست دادن است و پیامدهای آن را پذیرفتن.

v     

 

سقراط آماده مردن بود برای آنچه خود باور داشت حقیقت است. هیچ ترجمانی باشکوه تر از این نمی توان یافت برای احساس مسئولیت و تعهد در قبال باورهای خویش، در قبال همه تردیدهای خویش. این بزرگ ترین پرسشی است که کی یرکه گور از ما می کند: حاضرید برای چه چیزی بمیرید؟ اگر می توانید پاسخ این پرسش را بدهید، پس می دانید که حقیقت مطلق برای شما چیست. و این موهبتی است که هیچ علم یا آیینی به تنهایی نمی تواند نصیبتان کند.

v     

 

اجتماع به شما کمک می کند تا دریابید زندگی یک طرح و برنامه جمعی است نه فردی۔ زندگی نوعی دوستی است. دوستی به ما می گوید ما توپ های بیلیارد نیستیم که پس از برخورد با هم کمانه کنند و دوباره برگردد. شبیه قطره های آب اقیانوس هم نیستیم که با محو شدن در حجم عظیم آب هویت خود را از دست بدهند. بلکه شکل های معلق یکدیگریم ما مستقل هستیم و نیستیم.

اگر حس معاشرت و اجتماعی گری نداشته باشیم، همچون غریبه ها با یکدیگر زندگی می کنیم؛ در اجتماع زندگی نمی کنیم بلکه در شرکتی شامل عده ای غریبه زندگی می کنیم. این نوعی نگاه به زندگی است که سعی دارد عدالت اجتماعی را باور کند، شاید چون مثلا عدالت مستلزم درک این است که خیر و صلاح من کاملا با زندگی دیگران گره خورده است.

v     

 

ارسطو دوست را "خود دیگر" فرد می نامد. دوست نزدیک شما آینه شماست؛ کسی است که می توانید با او مشابهت های فردی بیابید، به تفاهم برسید و به این ترتیب دریابید که در عین داشتن استقلال و آزادی، تنها نیستید؛ کسی هست کاملا شبیه شما که دوستش دارید. حس "خود دیگر" کسی بودن برای دو دوست یعنی این که آن ها به نوعی یک نفرند، مانند دو چشمی که به جهان می نگرند و عمل آن ها یک عمل واحد است. در انزوای خودباورانه و خودپسندانه ام، نمی توانم دریابم کیستم اما در روابط دوستانه ام می توانم. بدون دوست نمی توانم انسان کاملی باشم، همچنان که آهنربای یک قطبی آهنربای کاملی نیست.

v     

 

برای مدارا احترام مهم است  چون ادای احترام من به تو شان دهنده آن است که به تو امکان بیان می دهم و با تو مانند یک فرد انسانی رفتار می کنم. افزون بر آن، احترام تاکیدی است بر این که اگر چنین کنم شاید چیزهایی هم از تو بیاموزم و شاید چیزهایی هم درباره خودم که خودشناسی دشوارترین مقوله دانایی است.

ما به دیگران نیاز داریم چراکه تنها با وجود دیگران است که می توانیم کج فهمی ها و سوء تعبیرهامان را شناسایی کنیم. برعکس، کسانی که نمی توانند با دیگران مدارا کنند کسانی اند که احتمالا از اشتباه ها و ضعف های خودشان می ترسند. به باور رابیندرانات تاگور: "تعصب سعی دارد حقیقت را صحیح و سالم در دست خود نگاه دارد؛ اما چنان می فشاردش که حقیقت می میرد." حالا تکلیف ما چیست؟ این که حقیقت را از چنگ خود رها سازیم.

v     

 

"جرأت دانستن داشته باش!" این پیامد را در بر دارد که جرئت کنید که بدانید شما هم ممکن است اشتباه کنید و جرئت کنید که متفاوت باشید. آن که صحبت می کند تنها برای این که خود را ابراز کند و آزادی بیان را تنها در مورد خودش به کار می گیرد، هیچگاه هیچ تفاوتی را درک نخواهد کرد. جامعه  خوب جامعه ای است که در آن مشخصه ارتباط های انسانی حسن نیت های میان افراد باشد. این دعوت به موافقت نیست، بلکه دعوت به درک متقابل است.

هنگامی که مردم می رنجند، این روند دچار وقفه می شود. هنگامی که فورا جایی پناه می گیرند یا به قانون روی می آورند، انسانیت جمعی ما تحقیر می شود.

v     

 

رابطه های ما با انسان های دیگر شباهتی به رابطه هامان با شی ها / چیزهای دیگر ندارد. این ها رابطه هایی اند که بوبر آن ها را رابطه های "من - تو"یی می نامد نه رابطه های "من - آن"ی. رابطه شما با اشیا/ چیزها بیش از هرچیز رابطه ای ابزاری است. آیا این کار می کند؟ آیا نتیجه می دهد؟ آیا تأثیر لازم را دارد؟ آیا اصلا به آن نیازی دارم؟ اشیا چیزهایی اند که شما از خانه بیرون می روید و آن ها را به دست می آورید. اما ارتباط با فرد انسانی مقوله ای دیگر است و اگر در رابطه "من-تو"یی مانند رابطه ای "من- آن"ی رفتار کنید، آن رابطه را کاملا از بین خواهید برد. می توانید "از" چیزها حرف بزنید، اما هنگامی که پای دوست و همسرتان به میان می آید، باید "با" او حرف بزنید نه "از" او.

v     

 

این درست نیست که اغلب گفته می شود باید اول کسی را بشناسی تا بعد بتوانی عاشقش شوی، بلکه موضوع این است که می خواهی کسی را بشناسی تنها به این خاطر که نخست عاشقش شده ای. اگر بناست چیزی را بیابی، باید نخست مشتاق جست وجویش شوی. عطوفت توأم با درک است که فرزانگی به بار می آورد، نه درک تنها. عطوفت فقط پرسش گر حقیقت امور نیست بلکه جست وجوگر ارزش امور است. عطوفت به ارزیابی دوباره چیزی می پردازد که ممکن است آن را با ارزش تر یا کم ارزش تر دانسته باشند. بزرگ ترین مانع در برابر فرزانگی بشر نادانی اش نیست بلکه سنگدلی اش است.

v     

 

در دنیای امروز با سنت های هنری و فکری هم محتاطانه برخورد می شود. ترجیح می دهیم پیرو مد باشیم تا متعهد و مسئولیت پذیر. و دلیلش هم روشن است: ما آزادی را ارج می نهیم و نیز ابراز احساسات فردی را که آزادی با خود به همراه می آورد. اما اینجا خطری در کار است، چون آزادی با آن که بی تردید ارزش بسیار زیادی دارد باید به خاطر چیزی باشد.

سنت به خودی خود مقدس نیست، بلکه مقدس است چون فراهم کننده سرچشمه های غنی زندگی است. آنچه مورد نیاز است وجود تعادلی مناسب است، وجود این احساس که این سنت با آن زندگی که در جست وجویش هستیم تناسب دارد... تا وقتی که در سنتی به مقام استادی نرسید و چگونه قدر دانستن عمق و غنای سنت و لذت بردن از آن را نیاموزید، نمی توانید دست به بداهه نوازی های قدرتمندانه ای بزنید که خاص خودتان باشد.

v     

 

برایمان دشوار است که اعتراف کنیم تا چه حد آسیب پذیریم، که چیزهای خوب زندگی تا چه حد می توانند گذرا باشند، تا هنگامی که دانش عشق ناپایداری و ارزندگی آن ها را بر ما آشکار سازد. دانش عشق جنبه دیگری هم دارد که در ضمن کلیدی است برای وسعت بخشیدن به انسانیتمان و نیز برانگیختن شگفتی مان نسبت به خود زندگی: همدلانه به کسی نزدیک شدن و با او در مقام کسی که شایسته توجه و مراقبت است برخورد کردن به معنای به رسمیت شناختن انسانیت اوست. دانش عشق مرزهای آنچه را در جهان نزد ما معنا دارد وسعت می بخشد. میوه فرزانگی شگفتی است، همچنان که میوه معرفت عطوفت.

v     

 

اگر توانایی بخشودن داشته باشید، آینده از آنتان است. اگر قصد انتقام گرفتن داشته باشید، در بند زنده نگاه داشتن شکوه های گذشته خواهید ماند. اگر نتوانید آنانی را که به شما بد کرده اند ببخشید، در چرخه سرزنش ها گرفتار خواهید شد. شیوه زندگی عاری از بخشایش تنها می تواند گذشته را ببیند؛ پس نمی تواند نگاه به آینده داشته باشد. فردی که توان بخشودن ندارد کسی است که چشمانش از جلوی صورتش برداشته شده و پشت سرش کار گذاشته شده است. اما بخشودن ساده نیست. واقعیت آن است که هر آنچه راحت بخشوده می شود چندان هم نیازمند بخشایش نیست.

v     

 

عشق، در بهترین شکل و حالتش، ما را بر می انگیزد به تلاش برای به دست آوردن چیزهای عالی تری که می توانیم زندگیمان را وقفشان سازیم. افلاطون هم بر این عقیده بود که عشق همچون نردبامی است که بالا می کشاندتان. و آنچه فراهم می سازد شور و شوقی بیشتر به زندگی است و پیوندی عمیق تر با زندگی، تا آن هنگام که نیکی زندگی خود تابیدن بگیرد. این نوعی تعالی، از خود فراتر رفتن است چراکه عشق آن است که از محدودیت های بسیارمان فرارود.

v     

 

عشق بسی فراتر از احساسات آتشین است، بسی فراتر از هجوم هورمون ها به مغز است. عشق یعنی در آغوش کشیدن زندگی. و عشق در این معنا اساسا یافتنی نیست، که ساختنی است. این همه تکاپویی که این روزها مردم صرف عشق می کنند به نظر تلاشی است برای آنکه از خود جلوهای دوست داشتنی تر ارائه دهند، درحالی که مسئله اصلی آن است که شما واقعا خودتان تا چه حد توان و ظرفیت عشق ورزیدن دارید. عشق چیزی است که با تمرین ممکن می شود، همان گونه که سخاوت یا مهربانی. بر خلاف آنچه اغلب گفته می شود، مسئله در اکثر موارد آن نیست که صبر کنید تا عشق اتفاق بیفتد، بلکه باید خود آن را خلق کنید.

v     

 

اساس عشق بر آشنایی دو غریبه با یکدیگر است؛ پس وقتی دیگر برای طرف مقابلتان غریبه نباشید احساس عاشق بودن و وجد حاصل از آن هم به تدریج فروکش خواهد کرد. آنچه پیش تر معجزه آسا بوده کم کم کسالت بار می شود. حتی وسوسه می شوید همه چیز را به هم بزنید.

فروم می گوید عشقی دیگرگون هم در کار است که او در "مسیر عشق ایستادن و ماندن" نامیده است. بر خلاف عاشق شدن معمول که همان "در مسیر عشق افتادن" است و اساسش کمابیش بر غریبه بودن طرفین با یکدیگر استوار است، "در مسیر عشق ایستادن و ماندن" عشق ورزیدن به دیگری است چراکه او را به همان خوبی می شناسید که خودتان را. و لذت چنین عشقی در شادمانی حاصل از آن است که او هم شما را می شناسد.

v     

 

مرزهای میان کار و فراغت مخدوش می شوند؛ هر بخش از زندگی را ارزش هایی شکل می دهند که خود در محیط کار شکل گرفته اند. ارزش های مربوط به محیط های کار چنان سرریز می شوند که به عصرها و روزهای تعطیلمان هم سرایت می کنند، تا آنجا که دائم داریم با کودکانمان این طرف و آن طرف می دویم، با چه غیظ و جدیتی ورزش می کنیم و...انگار که هرچیزی باید با کارایی و اثربخشی اش قضاوت و سنجیده شود. اما شاید در این میان بتوانیم کمی تأخیر کنیم و زمان را عقب بیندازیم و دست کم بخشی از آنچه را در محیط کارمان روی می دهد با معیارهایی بسنجیم که در جاهای دیگر جز محیط کار به کارشان می گیریم. وقتی سر کار هستید، کجا زمانی برای تمدد روح و روان می یابید، برای خلاقیت و ابتکار، برای دیگران؟

v     

 

شاید یک توانایی باشد که فضیلت شگفتی در پناه آن بیش از هر فضیلت دیگری باقی می ماند و آن توانایی حوصله به خرج دادن است. فردی که هیچ گاه فرصت نگاه کردن یا جست وجو کردن را به خود نمی دهد بلکه حواسش پیوسته از جایی به جای دیگر منحرف می شود هیچ گاه، به گفته جیمز ارزش هیچ ساعتی را در نخواهد یافت.

سه معجزه زمینی که در تعمق و رسیدن به احساس شگفتی می توانند کمکمان کنند: 1. این گونه نیست که هیچ نباشد؛ یک چیزی وجود دارد، هستی بنامیدش. ۲. می دانیم که وجود داریم، سنگ ها اما نمی دانند. ٣. در واقعیت ها هم می توانیم شگفتی بیابیم، و اغلب هم می یابیم.

v     

 

سیمون ویل پیشنهاد دهنده گونه ای بی اعتنایی محض است به آنچه شما را خوشبخت می سازد، چون وعده ای که در این مورد داده می شود در بیشتر موارد وعده ای توخالی است. آنچه در زندگی مهم است آن است که خوب کدام است، و این که آنچه خوب است چه بسا می تواند منجر به اندوه شود. برای مثال، عشق خوب است و در نزد ویل: "عشق، از جانب آن که خرسند است، آرزوی شریک شدن در رنج معشوق ناخرسندش است."

قدرشناسی از حضور می آید. حضور به معنای در بیرون جای گرفتن است. فرد قدرشناسی اش را نثار آن چیزی می کند که به دلیل حضور خودش از آن بیرون می آید. و این چیز می تواند مادر و پدر باشد، می تواند طبیعت باشد، یا می تواند خداوند باشد.

v     

 

اگر به جایی برسید که حقیقتا دریابید زندگی هدیه ای به شماست دیگر نمی توانید آن را نزد خود نگه دارید. قدرشناسی به اشتراک گذاشتن آن چیزی است که هدیه گرفته اید. دادن چیزی و توقع گرفتن چیزی بیش از آن را داشتن. قدرشناسی راستین حاصل این درک و دریافت است که آنچه دارید از هیچ به وجود آمده است. قدرشناسی یعنی تأیید این حقیقت که زندگی هدیه ای ناب است و موهبتی محض. چیزی است که صرفا به ما بخشیده شده است؛ پس ما هم سعی کنیم صرفا آن را ببخشیم.

v     

 

امیدواری دشوار است چراکه مربوط است به آنچه در اختیار نداریم. و هرچه آرزویمان دور از دسترس تر باشد، نیازمان به امید بیشتر است. امید همان چیزی است که یک گروگان زندانی پس از روزها و روزها به سر بردن در سلولی تاریک نباید دست از آن بکشد. امید برای کسانی است که از واقعیت خجالت نمی کشند بلکه می توانند صاف در چشمانش خیره شوند. ویژگی دیگر امیدواری آن است که حاوی خوش بینی مفرط نیست. امید تحت تأثیر واقع بینی ای است که از پس بدترین ها هم بر می آید و آرزومند وضعیت بهتر است.

v     

 

خوش بینی چندان چیزی از ما طلب نمی کند در حالی که امیدواری چالشی مداوم است. خوش بینی منفعلانه است؛ فرد خوش بین شوق و هیجانی را برنمی انگیزد که فرد امیدوار برمی انگیزد خوش بینی تنها کمی فراتر از بخت و اقبالی است که فرد دارد و بیشترش را طلب می کند یا شاید محصول داشتن هورمون های لازم در فرد. اما فرد امیدوار حامل قدرت و اعتقادی است که با آن می تواند به خوبی از پس مشکلات برآید. امید می تواند بهترین ها را در ما ظاهر کند و حتی می تواند آنچه را بعید بوده است تا حدی محتمل سازد. "امید اعتقاد به این نیست که عاقبت چیزی به خیر خواهد شد، بلکه ایمان به آن است که هر چیزی معنا و مفهومی دارد، فارغ از آن که چه عاقبتی پیدا کند."

v     

 

فردیت و بیگانه بودن به شما نوعی حس آسوده خاطری می بخشد درباره زمانه تان و جهالت ها و پندارهای باطل موجود در آن. افراد دارای فردیت افرادی کمال یافته و چند بعدی اند چراکه می توانند گفت وگویی با زمانه شان برقرار کنند که از دل آن صدای منحصر به فرد خود را بازیابند.

فردیت مانند نوشتن است که نیازمند قدرت مشاهده، قوه تشخیص و شاید از همه مهم تر، انضباط فردی است. آنچه در این میان اهمیت دارد فقط بحث آزادی انتخاب نیست، بلکه آزادی تعهد و احساس مسئولیت است نسبت به تحقق بخشیدن به زندگی خودتان، اما نه به بهای زندگی دیگران.

v     

 

تفرد یعنی مسئولیت خویش را پذیرفتن. شخص اصیل صادق با خود دیگر به سرزنش مادر و پدر یا روند تکامل یا آداب و سنن یا الزام ها و ضرورت ها یا تقدیر یا خداوند نمی پردازد. در پی حواشی هم نیست تا از طریق آن ها خودش را توجیه کند و دائما به کار دیگران سرک بکشد یا با شور و شوق، تنها از آخرین افکارش درباره بهترین های ممکن سخن بگوید. با تفرد زندگیتان چه خوب و چه بد تماما متعلق به خودتان می شود. خودتان مالکیت آن را به دست می گیرید و به این ترتیب به استقلال عمل و آزادی اراده دست می یابید. یونگ می گوید: "تفرد بستن درهای عالم به روی خود نیست، بلکه گردآوردن عالم به دور خویش است." تفرد گونه ای طواف است به گرد خود.

v     

 

کسانی که در زندگی رسالتشان را پی می گیرند کسانی اند که با تمام وجودشان خود را وقف زندگی می سازند. وقتی در کنارشان هستید، احساس می کنید حضوری کامل دارند و لحظه ای از زندگی غایب نیستند، و خودتان نیز با آن ها بیشتر "حس حضور" یا "شوق حضور" می یابید. پی گرفتن رسالت خویش در زندگی افتادن به راه تفرد هم هست. این راهی است که اغلب درگیری های درونی شدیدی هم به بار می آورد، چراکه نیروهای متضاد درونتان با هم برخورد می کنند. اما همین روند هم باعث رشد و پیشرفت فردی می شود که همانا تشخص و اصالت فرد است.

v     

 

مخلوقی ک ظرفیت های نامحدود برای تجربه کردن دارد سراسر جهان را شگفت انگیز می یابد، درحالی که ما شگفتی هایمان را هم سهمیه بندی می کنیم، و این روندی ناخودآگاه است ناشی از سرشت و سابقه مان. و خطرش آنجاست که خودمان را هم به شدت سهمیه بندی می کنیم شاید از ترس آن که تجربه شگفتی ها آشفته مان سازد. اما در نتیجه آن، از زندگی چیزی نمی ماند مگر مجموعه ای از مسئولیت ها و ضرورت ها. ولی اگر بتوانیم سرخوشی یافته در همان یک مایه شگفتی را پرورش دهیم، آن خوشی می تواند دیگر بخش های زندگی مان را هم از خود لبریز سازد و احساسمان را به آنها جلا و تازگی بخشد. مثلا گاهی که عاشق می شویم جهان به تمامی پیش چشممان روشنایی می گیرد