زندگی خوب / مارک ورنون
در اخلاق فضیلت کنجکاوی وجود دارد درباره این که چرا کماکان این اتفاق می افتد، چرا آن کار مشکل است. و در این میان، اشتباهات بخشیده می شوند، نه با این شرط که فرد تمام تلاشش را بکند تا دیگر مرتکب آن اشتباه نشود، بلکه به این منظور که فرد آزادانه بر اشتباهی که پیش می آید تأمل کند. اخلاق گرایان فضیلت مدار می دانند که شما دوباره مرتکب آن اشتباه خواهید شد، ولی شاید این بار از چرایی آن اشتباه آگاهتر باشید. و از این جنبه، اخلاق و اخلاقیات بیشتر به درمان می مانند تا به دستورالعمل.
v
هنر ابژه با اتفاقی است که اندیشه یا احساسی را بیان می کند و با در میان گذاشتنش، دیگران هم این امکان را می یابند تا آن اندیشه یا احساس را تجربه کنند...بیان خود در هنر صرفا به معنای بیرون ریختن عواطف یا نشان دادن وضعیت روحی خود نیست؛ معنای واقعی کلمه "بیان" در این جا توانایی شکل دادن به عواطف و ذهنیت ها و سردرآوردن از آن هاست. بیان هنرمندانه تنها گریه کردن، فریاد زدن، ترسیدن یا خندیدن نیست، بلکه دانستن این است که گریه، فریاد، ترس و خنده چه گونه حالت هایی اند. رسیدن به این بینش همان چیزی است که هنرمند در تلاش برای رسیدن به آن است؛ پس هنر، به مثابه شکلی از خودشناسی، ارزش والایی دارد برای کسانی که تنها به دنبال زندگی کردن نیستند، بلکه در پی خوب زیستن اند.
v
اگر تصور می کنید زندگی فردیتان زندگی ای است که باید تحت کنترل قوانین پیش برود، پس زندگیتان تبدیل خواهد شد به چیزی شبیه به یک فهرست کنترل شامل یکسری مربع که باید داخلشان تیک ها / علامت هایی خورده شود، زندگی ای که محدود خواهد شد به احساس شما مبنی بر این که تحت نظر و قضاوت یک قاضی دانای کل هستید. زندگی ای خواهد شد فاقد خودانگیختگی و خلاقیت، ماجراجویی و خطر کردن. از جنبه ای، این دیگر نه زندگی شما بلکه زندگی ای خواهد بود که دیگران برایتان تعیین کرده اند.
زندگی خوب آن است که کشف و شناسایی شود. زندگی خوب آن نیست که پیشاپیش شناخته شده باشد و قوانینی باشند تا شما را به سمت آن هدایت کنند. زندگی خوب شادی بیشتر و درد کمتر نیست. زندگی خوب آن است که لحظه به لحظه و ماه به ماه رشد کند.
v
"پشت همه ی قاعده ها و پیوندهای قابل تشخیص، چیزی ظریف، نامحسوس و توضیح ناپذیر باقی می ماند. و مذهب من حرمت نهادن است به این نیروی فراتر از هرآنچه در درک ما می گنجد." معنا و مفهوم واقعیت گسترده تر از آنی دریافت می شود که عقل به تنهایی آن را دریابد: درک و دریافت حقیقت همان قدر حاصل به کارگیری تخیل است که حاصل به کارگیری علم؛ همان قدر نیاز به استعاره و کنایه دارد که به منطق. جست و جوی زیبایی طبیعت در پی دست یافتن به همین چیزهاست. و به همین دلیل است که داستان ها این اندازه اهمیت دارند.
v
زیبایی در چگونگی روایتی یافت می شود که ما از زندگیمان ارائه می کنیم. اساسا زیبایی است که ما را به سمت حقیقت می کشاند. پس روایت های ما از خودمان و از جهان تمرین هایی هستند برای جست و جو و آشکار ساختن حقیقت. دفعه بعد که از شما پرسیدند حالتان چه طور است یا روزتان را چه طور گذرانده اید، سعی کنید از روزتان واقعا سر در آورید و با روایتی که می کنید به آن معنایی تازه ببخشید. لحظه های حاوی زیبایی اش را بیرون بکشید و سعی کنید از آن ها حرف بزنید. اگر در این راه تلاش کنید، زیبایی می تواند شما را بکشاند به سمت آنچه حقیقت دارد.
v
این همه گزینه ها و انتخاب ها می توانند به نام آزادی، باری اضافه بر دوشمان شوند. با برداشتن این بارها از دوشمان، شگفت زده خواهیم شد از این که چه ساده می توانیم بدون این چیز و آن چیز هم سر کنیم. و راز آزادی هم در همین نهفته است. محدودیت های خودساخته اساس تمرین آزادی اند.
آنچه این کناره جویی ها افزون بر آزادی به ما هدیه می دهند امید است. با کناره جویی، بار دیگر مهربانی غریبه ها را می بینیم، کسانی که نمی شناسیمشان و با این همه مهربانی شان را از ما دریغ نمی کنند. اگر از اعتماد صرف به سیستم ها دست برداریم و گاه نگاهی هم به همنوعانمان بیندازیم، در می یابیم که انسانیت چیز خوبی است؛ نوعی آزادسازی است
v
دغدغه های اخلاقی "بهره ای از جاودانگی" برده اند. اخلاقیات از جایی عمیق و غریزی می آیند، جایی بیشتر متعلق به احساس تا باور. آن ها از عمق و بنیاد انسانیتمان حکایت می کنند، و به همین خاطر است که پیروی از آن ها انسانیتمان را وسعت می بخشد و دستاورد زندگی خوب، فراتر از همه این ها، آزاد ساختن ماست از زندان واره نگرانی های کوچکمان، از افکار خودخواهانه ای که می توانند از همه مان بیدادگرانی بسازند.
ناآرامی مسلما می تواند هم اهریمنی باشد هم روحانی؛ هم می تواند از ما ظالم بسازد هم عاشق. شاید تنها بتوان انتظار داشت که دین هم هردو روی این سکه را داشته باشد: هم اهریمنی، هم روحانی. اما راه حل به دور افکندن دین نیست، چراکه در کنار خلاص شدن از شر جزم اندیشی، این خطر هم به وجود می آید که سرچشمه های الهامتان بخشکد، همان سرچشمه های جوشان حساسیت اخلاقی.
v
دیدن حسی اخلاقی است. چگونه نگاه کردن ما به جهان بر چگونه زیستنمان در جهان تأثیر خواهد گذاشت. فردی که جهان را جای بدی می بیند از جهان خواهد ترسید. کسی که آنچه را از نظر می گذراند اساسا خوب می بیند پس جهان را دوست خواهد داشت. باید بدانیم که نگاهمان بخشی از تفکرمان درباره خوب زیستن است. وقتی موضوع دیدن و زندگی خوب به میان می آید، آنچه تغییر می کند نگاه شما به کل زندگی است. پس باید خوب نگاه کرد تا خوب زندگی کرد. شاید در سطح مادی چیزی تغییر نکند، اما در سطح معنوی، اخلاقی همه چیز می تواند جلوه ای دیگرگون بیابد.
v
نحوه نگاه ما به جهان، احتمالات و اتفاقات پیش رویمان را در زندگی تحت تأثیر قرار می دهد. این نگاه "جهان بینی" نامیده می شود و تعیین کننده تصورها و انتخاب هایی است که به ذهن و خیالمان خطور می کنند. جهان بینی ما شامل قابی است که هر چیز را در چارچوب آن می بینیم؛ بیشتر به قاب عکسی می ماند که برخی گزینه ها را برجسته می کند و باقی را کنار می گذارد. جهان بینی شما نظریه شما در مورد زندگی است، اگر نظریه شما نادرست باشد، هیچ گاه کاملا از امکانات زندگیتان بهره نخواهید برد. اگر جهان بینی درستی نداشته باشید، خیلی چیزها را در زندگی از دست خواهید داد. مسئله تنها بر سر چگونه دیدن امور است، و دیگرگون دیدن امور می تواند دگرگون ساز باشد.
هدف وسعت بخشیدن به نگاه است و چون و چرا کردن در نظریه هایی که درباره زندگی و جهان دارید. و برای رسیدن به این هدف، هیچ راهی عملی تر و بی واسطه تر از آگاهی بیشتر به چگونگی نگاهتان به دیگران نیست، به دیدگاه ها و نگرش های آن ها، که می توانند پذیرا، سرزنش بار، پرسشگر، یا عاشقانه باشند.
v
نوع مشخصی از گفت وگو با خود ابزاری کلیدی است برای تبدیل من احساس خشم به فضیلت. این نوعی تعقل و استدلال است. این دلایل کمکمان می کنند تا اطمینان یابیم انتقاد از خود سازنده است. شاید بتوان این گونه خشم را خشمی رهایی بخش دانست که می تواند تبدیل به احساسی ثمربخش شود، مانند زمانی که خشم آتش اشتیاق به عدالت را شعله ور می سازد.
تجربه خشم موقعیتی ناگوار است. شاید بخواهید آخرین باری را که خشمگین شدید به یاد آورید – از همسرتان، در اتومبیل، در برابر یک بی عدالتی، یا از خودتان. از آن موقع تا کنون، زمانی گذشته است. حالا می توانید آن چه را روی داده عینی تر و منصفانه تر ببینید. با خود صبوری پیشه کنید. لایه ای را کنار بزنید. این حادثه نشان از چه بی عدالتی هایی دارد؟ چه شناختی از خودتان به شما می دهد؟
v
پول در ذات خود می تواند همه ارتباط های انسانی را به منتها درجه خود برساند: از اوج شادمانی گرفته تا حضیض حسادت. "سکه ای که در جیبتان است قدرتش را تماما از فقدان همان سکه در جیب همسایه تان می گیرد. اگر همسایه تان نیازی به آن سکه نداشته باشد، سکه به درد شما نیز نخواهد خورد." همان گونه که از روابطمان با دیگر انسانها انتظارهای بیشتری داریم، پول بیشتری نیز آرزو داریم. تفاوت در اینجاست که روابط انسانی، در نفس خود، هدف هستند اما با پول باید به مثابه وسیله ای برخورد کرد برای رسیدن به یک هدف. آرزوهای انسان را پایانی نیست. ما مخلوقاتی هستیم که بیشتر و بیشتر می خواهیم. این هم موهبت است هم مصیبت: مصیبت است آن گاه که کمتر داشتن ناامیدمان می کند، و موهبت است آنگاه که در جست وجوی بیشترها بودن خلاقیت، ابتکار و عشقمان را به زندگی بر می انگیزد.
v
مطمئن تر آن است که پول را راهی بدانید برای محافظت از خودتان در برابر اتفاق های نامنتظره آینده، نه ابزاری برای تضمین آینده ای معلوم برای خودتان. تاریکی همیشه پیش روی ماست و پول هم روشنای پیش پایمان نیست بلکه تا حدی محافظ است، و یادتان باشد که تنها تا حدی.
پول انحصارطلب است، مانند عاشق حسودی است که شما را تنها برای خودش می خواهد. انگار که در رابطه ای تحقیرآمیز به سر می برید: ماندن در وضعیتی که به آن آشنایید تسلی بخش تر است از تلاش برای رها شدن از دور باطل عادت ها. کینز محاسبه و پیش بینی کرده بود که در دورانی که حالا در آن به سر می بریم سه ساعت کار روزانه برای رسیدن به رفاه در زندگی کفایت خواهد کرد. آیا ما اکنون کمتر از اجدادمان کار می کنیم؟ کاملا برعکس!
v
جست وجوی پول بسیاری از استعدادها و فضیلت هایی را که برای دستیابی به هنر زیستن مورد نیازند از بین می برد. انگار که ما لذتی را که پول می تواند برایمان بخرد به دیگر رابطه هایی که زندگی در اختیارمان می گذارد ترجیح می دهیم. چالش پیش رویمان این است که وقتمان را بیشتر اختصاص دهیم به رابطه هایی غیر از رابطه مان با پول، به خصوص به روابط انسانی. باید بیاموزیم که چندان نگران فردا نباشیم، و بنابراین از بی ثباتی های بی پایانی که پول وعده و ضمانت حفاظت از ما را در مقابلشان می دهد نهراسیم. باید بیاموزیم که "خوب" را به "مفید" ترجیح دهیم، که عاشق لذت هایی باشیم که همین حالا پیش رویمان اند.
v
آیین های سوگواری اهمیت دارند، نه تنها برای سوگواری هایی که باید در برخورد با فقدان های بزرگ زندگی مان به جا آوریم که حتی برای فقدان های کوچک هم. روانکارها می دانند که ما با چه خطری مواجهیم: اگر نتوانیم سوگواری کنیم که همه باید بکنیم، افسرده می شویم. سوگوار می داند چه یا که را از دست داده است، افسرده اما نمی داند. افسرده نمی تواند سوگواری کند و به جای آن، افسردگی همه وجودش را فرامی گیرد و یأس چنان درونش رخنه می کند که از خودش هم مأیوس می شود. آیا ممکن است مشکل در این باشد که ما داریم از هنر سوگواری بی بهره می شویم؟ آیا ممکن است حقیقت این باشد که زندگی غنی تر می شود اگر ما، به جای انکار از دست داده هامان، آن ها را در آغوش بکشیم؟
v
چگونه سوگواری کردن را چگونه بیاموزیم؟ وقتی پیاده روی می کنید، سعی کنید یک بار گشتی هم در یک گورستان بزنید. یا این که به خودتان فرصت تنها بودن بدهید، فرصتی برای بودن بدون دیگران. این عزلت گزینی است و با تنهایی تفاوت دارد تعمقی دیگر است بر فقدان. عزلت گزینی نفی و انکار زندگی نیست بلکه پیش شرط آن است. چراکه خوب عشق ورزیدن مانند خوب زندگی کردن، به معنای توانایی از دست دادن است و پیامدهای آن را پذیرفتن.
v
سقراط آماده مردن بود برای آنچه خود باور داشت حقیقت است. هیچ ترجمانی باشکوه تر از این نمی توان یافت برای احساس مسئولیت و تعهد در قبال باورهای خویش، در قبال همه تردیدهای خویش. این بزرگ ترین پرسشی است که کی یرکه گور از ما می کند: حاضرید برای چه چیزی بمیرید؟ اگر می توانید پاسخ این پرسش را بدهید، پس می دانید که حقیقت مطلق برای شما چیست. و این موهبتی است که هیچ علم یا آیینی به تنهایی نمی تواند نصیبتان کند.
v
اجتماع به شما کمک می کند تا دریابید زندگی یک طرح و برنامه جمعی است نه فردی۔ زندگی نوعی دوستی است. دوستی به ما می گوید ما توپ های بیلیارد نیستیم که پس از برخورد با هم کمانه کنند و دوباره برگردد. شبیه قطره های آب اقیانوس هم نیستیم که با محو شدن در حجم عظیم آب هویت خود را از دست بدهند. بلکه شکل های معلق یکدیگریم ما مستقل هستیم و نیستیم.
اگر حس معاشرت و اجتماعی گری نداشته باشیم، همچون غریبه ها با یکدیگر زندگی می کنیم؛ در اجتماع زندگی نمی کنیم بلکه در شرکتی شامل عده ای غریبه زندگی می کنیم. این نوعی نگاه به زندگی است که سعی دارد عدالت اجتماعی را باور کند، شاید چون مثلا عدالت مستلزم درک این است که خیر و صلاح من کاملا با زندگی دیگران گره خورده است.
v
ارسطو دوست را "خود دیگر" فرد می نامد. دوست نزدیک شما آینه شماست؛ کسی است که می توانید با او مشابهت های فردی بیابید، به تفاهم برسید و به این ترتیب دریابید که در عین داشتن استقلال و آزادی، تنها نیستید؛ کسی هست کاملا شبیه شما که دوستش دارید. حس "خود دیگر" کسی بودن برای دو دوست یعنی این که آن ها به نوعی یک نفرند، مانند دو چشمی که به جهان می نگرند و عمل آن ها یک عمل واحد است. در انزوای خودباورانه و خودپسندانه ام، نمی توانم دریابم کیستم اما در روابط دوستانه ام می توانم. بدون دوست نمی توانم انسان کاملی باشم، همچنان که آهنربای یک قطبی آهنربای کاملی نیست.
v
برای مدارا احترام مهم است چون ادای احترام من به تو شان دهنده آن است که به تو امکان بیان می دهم و با تو مانند یک فرد انسانی رفتار می کنم. افزون بر آن، احترام تاکیدی است بر این که اگر چنین کنم شاید چیزهایی هم از تو بیاموزم و شاید چیزهایی هم درباره خودم که خودشناسی دشوارترین مقوله دانایی است.
ما به دیگران نیاز داریم چراکه تنها با وجود دیگران است که می توانیم کج فهمی ها و سوء تعبیرهامان را شناسایی کنیم. برعکس، کسانی که نمی توانند با دیگران مدارا کنند کسانی اند که احتمالا از اشتباه ها و ضعف های خودشان می ترسند. به باور رابیندرانات تاگور: "تعصب سعی دارد حقیقت را صحیح و سالم در دست خود نگاه دارد؛ اما چنان می فشاردش که حقیقت می میرد." حالا تکلیف ما چیست؟ این که حقیقت را از چنگ خود رها سازیم.
v
"جرأت دانستن داشته باش!" این پیامد را در بر دارد که جرئت کنید که بدانید شما هم ممکن است اشتباه کنید و جرئت کنید که متفاوت باشید. آن که صحبت می کند تنها برای این که خود را ابراز کند و آزادی بیان را تنها در مورد خودش به کار می گیرد، هیچگاه هیچ تفاوتی را درک نخواهد کرد. جامعه خوب جامعه ای است که در آن مشخصه ارتباط های انسانی حسن نیت های میان افراد باشد. این دعوت به موافقت نیست، بلکه دعوت به درک متقابل است.
هنگامی که مردم می رنجند، این روند دچار وقفه می شود. هنگامی که فورا جایی پناه می گیرند یا به قانون روی می آورند، انسانیت جمعی ما تحقیر می شود.
v
رابطه های ما با انسان های دیگر شباهتی به رابطه هامان با شی ها / چیزهای دیگر ندارد. این ها رابطه هایی اند که بوبر آن ها را رابطه های "من - تو"یی می نامد نه رابطه های "من - آن"ی. رابطه شما با اشیا/ چیزها بیش از هرچیز رابطه ای ابزاری است. آیا این کار می کند؟ آیا نتیجه می دهد؟ آیا تأثیر لازم را دارد؟ آیا اصلا به آن نیازی دارم؟ اشیا چیزهایی اند که شما از خانه بیرون می روید و آن ها را به دست می آورید. اما ارتباط با فرد انسانی مقوله ای دیگر است و اگر در رابطه "من-تو"یی مانند رابطه ای "من- آن"ی رفتار کنید، آن رابطه را کاملا از بین خواهید برد. می توانید "از" چیزها حرف بزنید، اما هنگامی که پای دوست و همسرتان به میان می آید، باید "با" او حرف بزنید نه "از" او.
v
این درست نیست که اغلب گفته می شود باید اول کسی را بشناسی تا بعد بتوانی عاشقش شوی، بلکه موضوع این است که می خواهی کسی را بشناسی تنها به این خاطر که نخست عاشقش شده ای. اگر بناست چیزی را بیابی، باید نخست مشتاق جست وجویش شوی. عطوفت توأم با درک است که فرزانگی به بار می آورد، نه درک تنها. عطوفت فقط پرسش گر حقیقت امور نیست بلکه جست وجوگر ارزش امور است. عطوفت به ارزیابی دوباره چیزی می پردازد که ممکن است آن را با ارزش تر یا کم ارزش تر دانسته باشند. بزرگ ترین مانع در برابر فرزانگی بشر نادانی اش نیست بلکه سنگدلی اش است.
v
در دنیای امروز با سنت های هنری و فکری هم محتاطانه برخورد می شود. ترجیح می دهیم پیرو مد باشیم تا متعهد و مسئولیت پذیر. و دلیلش هم روشن است: ما آزادی را ارج می نهیم و نیز ابراز احساسات فردی را که آزادی با خود به همراه می آورد. اما اینجا خطری در کار است، چون آزادی با آن که بی تردید ارزش بسیار زیادی دارد باید به خاطر چیزی باشد.
سنت به خودی خود مقدس نیست، بلکه مقدس است چون فراهم کننده سرچشمه های غنی زندگی است. آنچه مورد نیاز است وجود تعادلی مناسب است، وجود این احساس که این سنت با آن زندگی که در جست وجویش هستیم تناسب دارد... تا وقتی که در سنتی به مقام استادی نرسید و چگونه قدر دانستن عمق و غنای سنت و لذت بردن از آن را نیاموزید، نمی توانید دست به بداهه نوازی های قدرتمندانه ای بزنید که خاص خودتان باشد.
v
برایمان دشوار است که اعتراف کنیم تا چه حد آسیب پذیریم، که چیزهای خوب زندگی تا چه حد می توانند گذرا باشند، تا هنگامی که دانش عشق ناپایداری و ارزندگی آن ها را بر ما آشکار سازد. دانش عشق جنبه دیگری هم دارد که در ضمن کلیدی است برای وسعت بخشیدن به انسانیتمان و نیز برانگیختن شگفتی مان نسبت به خود زندگی: همدلانه به کسی نزدیک شدن و با او در مقام کسی که شایسته توجه و مراقبت است برخورد کردن به معنای به رسمیت شناختن انسانیت اوست. دانش عشق مرزهای آنچه را در جهان نزد ما معنا دارد وسعت می بخشد. میوه فرزانگی شگفتی است، همچنان که میوه معرفت عطوفت.
v
اگر توانایی بخشودن داشته باشید، آینده از آنتان است. اگر قصد انتقام گرفتن داشته باشید، در بند زنده نگاه داشتن شکوه های گذشته خواهید ماند. اگر نتوانید آنانی را که به شما بد کرده اند ببخشید، در چرخه سرزنش ها گرفتار خواهید شد. شیوه زندگی عاری از بخشایش تنها می تواند گذشته را ببیند؛ پس نمی تواند نگاه به آینده داشته باشد. فردی که توان بخشودن ندارد کسی است که چشمانش از جلوی صورتش برداشته شده و پشت سرش کار گذاشته شده است. اما بخشودن ساده نیست. واقعیت آن است که هر آنچه راحت بخشوده می شود چندان هم نیازمند بخشایش نیست.
v
عشق، در بهترین شکل و حالتش، ما را بر می انگیزد به تلاش برای به دست آوردن چیزهای عالی تری که می توانیم زندگیمان را وقفشان سازیم. افلاطون هم بر این عقیده بود که عشق همچون نردبامی است که بالا می کشاندتان. و آنچه فراهم می سازد شور و شوقی بیشتر به زندگی است و پیوندی عمیق تر با زندگی، تا آن هنگام که نیکی زندگی خود تابیدن بگیرد. این نوعی تعالی، از خود فراتر رفتن است چراکه عشق آن است که از محدودیت های بسیارمان فرارود.
v
عشق بسی فراتر از احساسات آتشین است، بسی فراتر از هجوم هورمون ها به مغز است. عشق یعنی در آغوش کشیدن زندگی. و عشق در این معنا اساسا یافتنی نیست، که ساختنی است. این همه تکاپویی که این روزها مردم صرف عشق می کنند به نظر تلاشی است برای آنکه از خود جلوهای دوست داشتنی تر ارائه دهند، درحالی که مسئله اصلی آن است که شما واقعا خودتان تا چه حد توان و ظرفیت عشق ورزیدن دارید. عشق چیزی است که با تمرین ممکن می شود، همان گونه که سخاوت یا مهربانی. بر خلاف آنچه اغلب گفته می شود، مسئله در اکثر موارد آن نیست که صبر کنید تا عشق اتفاق بیفتد، بلکه باید خود آن را خلق کنید.
v
اساس عشق بر آشنایی دو غریبه با یکدیگر است؛ پس وقتی دیگر برای طرف مقابلتان غریبه نباشید احساس عاشق بودن و وجد حاصل از آن هم به تدریج فروکش خواهد کرد. آنچه پیش تر معجزه آسا بوده کم کم کسالت بار می شود. حتی وسوسه می شوید همه چیز را به هم بزنید.
فروم می گوید عشقی دیگرگون هم در کار است که او در "مسیر عشق ایستادن و ماندن" نامیده است. بر خلاف عاشق شدن معمول که همان "در مسیر عشق افتادن" است و اساسش کمابیش بر غریبه بودن طرفین با یکدیگر استوار است، "در مسیر عشق ایستادن و ماندن" عشق ورزیدن به دیگری است چراکه او را به همان خوبی می شناسید که خودتان را. و لذت چنین عشقی در شادمانی حاصل از آن است که او هم شما را می شناسد.
v
مرزهای میان کار و فراغت مخدوش می شوند؛ هر بخش از زندگی را ارزش هایی شکل می دهند که خود در محیط کار شکل گرفته اند. ارزش های مربوط به محیط های کار چنان سرریز می شوند که به عصرها و روزهای تعطیلمان هم سرایت می کنند، تا آنجا که دائم داریم با کودکانمان این طرف و آن طرف می دویم، با چه غیظ و جدیتی ورزش می کنیم و...انگار که هرچیزی باید با کارایی و اثربخشی اش قضاوت و سنجیده شود. اما شاید در این میان بتوانیم کمی تأخیر کنیم و زمان را عقب بیندازیم و دست کم بخشی از آنچه را در محیط کارمان روی می دهد با معیارهایی بسنجیم که در جاهای دیگر جز محیط کار به کارشان می گیریم. وقتی سر کار هستید، کجا زمانی برای تمدد روح و روان می یابید، برای خلاقیت و ابتکار، برای دیگران؟
v
شاید یک توانایی باشد که فضیلت شگفتی در پناه آن بیش از هر فضیلت دیگری باقی می ماند و آن توانایی حوصله به خرج دادن است. فردی که هیچ گاه فرصت نگاه کردن یا جست وجو کردن را به خود نمی دهد بلکه حواسش پیوسته از جایی به جای دیگر منحرف می شود هیچ گاه، به گفته جیمز ارزش هیچ ساعتی را در نخواهد یافت.
سه معجزه زمینی که در تعمق و رسیدن به احساس شگفتی می توانند کمکمان کنند: 1. این گونه نیست که هیچ نباشد؛ یک چیزی وجود دارد، هستی بنامیدش. ۲. می دانیم که وجود داریم، سنگ ها اما نمی دانند. ٣. در واقعیت ها هم می توانیم شگفتی بیابیم، و اغلب هم می یابیم.
v
سیمون ویل پیشنهاد دهنده گونه ای بی اعتنایی محض است به آنچه شما را خوشبخت می سازد، چون وعده ای که در این مورد داده می شود در بیشتر موارد وعده ای توخالی است. آنچه در زندگی مهم است آن است که خوب کدام است، و این که آنچه خوب است چه بسا می تواند منجر به اندوه شود. برای مثال، عشق خوب است و در نزد ویل: "عشق، از جانب آن که خرسند است، آرزوی شریک شدن در رنج معشوق ناخرسندش است."
قدرشناسی از حضور می آید. حضور به معنای در بیرون جای گرفتن است. فرد قدرشناسی اش را نثار آن چیزی می کند که به دلیل حضور خودش از آن بیرون می آید. و این چیز می تواند مادر و پدر باشد، می تواند طبیعت باشد، یا می تواند خداوند باشد.
v
اگر به جایی برسید که حقیقتا دریابید زندگی هدیه ای به شماست دیگر نمی توانید آن را نزد خود نگه دارید. قدرشناسی به اشتراک گذاشتن آن چیزی است که هدیه گرفته اید. دادن چیزی و توقع گرفتن چیزی بیش از آن را داشتن. قدرشناسی راستین حاصل این درک و دریافت است که آنچه دارید از هیچ به وجود آمده است. قدرشناسی یعنی تأیید این حقیقت که زندگی هدیه ای ناب است و موهبتی محض. چیزی است که صرفا به ما بخشیده شده است؛ پس ما هم سعی کنیم صرفا آن را ببخشیم.
v
امیدواری دشوار است چراکه مربوط است به آنچه در اختیار نداریم. و هرچه آرزویمان دور از دسترس تر باشد، نیازمان به امید بیشتر است. امید همان چیزی است که یک گروگان زندانی پس از روزها و روزها به سر بردن در سلولی تاریک نباید دست از آن بکشد. امید برای کسانی است که از واقعیت خجالت نمی کشند بلکه می توانند صاف در چشمانش خیره شوند. ویژگی دیگر امیدواری آن است که حاوی خوش بینی مفرط نیست. امید تحت تأثیر واقع بینی ای است که از پس بدترین ها هم بر می آید و آرزومند وضعیت بهتر است.
v
خوش بینی چندان چیزی از ما طلب نمی کند در حالی که امیدواری چالشی مداوم است. خوش بینی منفعلانه است؛ فرد خوش بین شوق و هیجانی را برنمی انگیزد که فرد امیدوار برمی انگیزد خوش بینی تنها کمی فراتر از بخت و اقبالی است که فرد دارد و بیشترش را طلب می کند یا شاید محصول داشتن هورمون های لازم در فرد. اما فرد امیدوار حامل قدرت و اعتقادی است که با آن می تواند به خوبی از پس مشکلات برآید. امید می تواند بهترین ها را در ما ظاهر کند و حتی می تواند آنچه را بعید بوده است تا حدی محتمل سازد. "امید اعتقاد به این نیست که عاقبت چیزی به خیر خواهد شد، بلکه ایمان به آن است که هر چیزی معنا و مفهومی دارد، فارغ از آن که چه عاقبتی پیدا کند."
v
فردیت و بیگانه بودن به شما نوعی حس آسوده خاطری می بخشد درباره زمانه تان و جهالت ها و پندارهای باطل موجود در آن. افراد دارای فردیت افرادی کمال یافته و چند بعدی اند چراکه می توانند گفت وگویی با زمانه شان برقرار کنند که از دل آن صدای منحصر به فرد خود را بازیابند.
فردیت مانند نوشتن است که نیازمند قدرت مشاهده، قوه تشخیص و شاید از همه مهم تر، انضباط فردی است. آنچه در این میان اهمیت دارد فقط بحث آزادی انتخاب نیست، بلکه آزادی تعهد و احساس مسئولیت است نسبت به تحقق بخشیدن به زندگی خودتان، اما نه به بهای زندگی دیگران.
v
تفرد یعنی مسئولیت خویش را پذیرفتن. شخص اصیل صادق با خود دیگر به سرزنش مادر و پدر یا روند تکامل یا آداب و سنن یا الزام ها و ضرورت ها یا تقدیر یا خداوند نمی پردازد. در پی حواشی هم نیست تا از طریق آن ها خودش را توجیه کند و دائما به کار دیگران سرک بکشد یا با شور و شوق، تنها از آخرین افکارش درباره بهترین های ممکن سخن بگوید. با تفرد زندگیتان چه خوب و چه بد تماما متعلق به خودتان می شود. خودتان مالکیت آن را به دست می گیرید و به این ترتیب به استقلال عمل و آزادی اراده دست می یابید. یونگ می گوید: "تفرد بستن درهای عالم به روی خود نیست، بلکه گردآوردن عالم به دور خویش است." تفرد گونه ای طواف است به گرد خود.
v
کسانی که در زندگی رسالتشان را پی می گیرند کسانی اند که با تمام وجودشان خود را وقف زندگی می سازند. وقتی در کنارشان هستید، احساس می کنید حضوری کامل دارند و لحظه ای از زندگی غایب نیستند، و خودتان نیز با آن ها بیشتر "حس حضور" یا "شوق حضور" می یابید. پی گرفتن رسالت خویش در زندگی افتادن به راه تفرد هم هست. این راهی است که اغلب درگیری های درونی شدیدی هم به بار می آورد، چراکه نیروهای متضاد درونتان با هم برخورد می کنند. اما همین روند هم باعث رشد و پیشرفت فردی می شود که همانا تشخص و اصالت فرد است.
v
مخلوقی ک ظرفیت های نامحدود برای تجربه کردن دارد سراسر جهان را شگفت انگیز می یابد، درحالی که ما شگفتی هایمان را هم سهمیه بندی می کنیم، و این روندی ناخودآگاه است ناشی از سرشت و سابقه مان. و خطرش آنجاست که خودمان را هم به شدت سهمیه بندی می کنیم شاید از ترس آن که تجربه شگفتی ها آشفته مان سازد. اما در نتیجه آن، از زندگی چیزی نمی ماند مگر مجموعه ای از مسئولیت ها و ضرورت ها. ولی اگر بتوانیم سرخوشی یافته در همان یک مایه شگفتی را پرورش دهیم، آن خوشی می تواند دیگر بخش های زندگی مان را هم از خود لبریز سازد و احساسمان را به آنها جلا و تازگی بخشد. مثلا گاهی که عاشق می شویم جهان به تمامی پیش چشممان روشنایی می گیرد
- ۹۷/۱۱/۰۳