نظام فلسفی هگل با نادیده انگاری فردیت آدمی، ارزش او را در نسبت با فرجام تاریخ می سنجد؛ کیرکگور با واکنش در برابر این اندیشه هگل که "آزادی فرد، انتزاعی، دروغین و غیر واقعی است" می گوید: "فرد آدمی از نوع آدمی برتر است". به سخن ساده تر هر انسانی، ویژه است و ویژگی های او همان ویژگی های نوع، گروه و جامعه نیست و از همین رو سخن گفتن درباره فرد فقط با نظر به صفت های کلی گروه، جامعه و نوع بشر آن چنان که هگل می پندارد، نادیده انگاری ویژگی های منحصر به فرد هر انسانی است.
کیرکگور در وصف جامع تر عصر خود، به ویژگی هایی چون سطحی بودن، اندیشه انتزاعی و بی شور، بیگانگی با سکوت، تنزل عشق تا حد هوسرانی و اهمیت و سلطه باورهای همگانی اشاره کرده و بر این باور است که مطبوعات در شکل گیری و گسترش این ویژگی ها و همچنین عدم پایبندی انسان ها نقش داشته اند. "امروزه همه کس، همه چیز می داند اما به هیچ چیز پایبند نیست"
سطح حسی و اخلاقی متضاد یکدیگرند و گزینش یکی مستلزم رهایی دیگری است. از همین رو زندگی آدمی عرصه امکان های متضاد بیشمار و در نتیجه گزینش های بی پایان است و در همین گزینش هاست که او به خود واقعیت می بخشد.
دیگر آنکه گذر از سطح اخلاقی به سطح دینی، حرکتی خردمندانه و گام به گام نیست؛ بلکه جهش است و حاصل این جهش یعنی ایمان نیز وضعیتی قطعی نیست و از همین رو همواره بین ایمان و بی ایمانی، نبرد هست. آگاهی به این چگونگی هاست که زندگی آدمی را با نگرانی، بیم، هراس و اضطراب همراه می سازد. بدین سان زندگی آدمی، برگزیدن است؛ گزینشی که با خطر همراه است زیرا او حاصل همین گزینش هاست؛ آدمی آفریده خداست ولی او آزاد آفریده شده و می تواند برگزیند و از این رو، خود سازنده خود است.
نیچه شکوفایی فرهنگ و هنر یونانی را نتیجه هم آمیزی دو الهه نمادین یعنی آپولون و دیونیسوس می داند، آپولون نماد نظم و خردمندی است و دیونیسوس شور و شوق و سرمستی؛ نیچه می پندارد با اندیشه سقراط و افلاطون جنبه آپولونی فرهنگ یونان برجسته و جنبه دیونیسوسی آن نادیده گرفته شد و بدین ترتیب انحطاط فرهنگی غرب آغاز و با آموزه های زاهدانه مسیحیت ادامه یافت.
نیچه در نقد وضعیت فرهنگی زمانه خود، به افلاطون باز می گردد و بر آن است باور و توجه افلاطون به جهان برین یا جهان معنا که پاینده و جاودان است، به ناچیز انگاری جهان زمینی و زندگی گذرای این جهان انجامید و مسیحیت نیز که گونه ای افلاطون گرایی است، زندگی زمینی و جسمانی و میل ها را انکار کرده و به آن "نه" گفت.
آدمی در آغاز چون شتر است که بار سنگین ارزش های تحریف شده و دروغین را به دوش می کشد. در دگرگونی نخست، شتر، شیر می شود و بار سنگین را فرو می افکند. اما بار، اژدهایی می شود که روی پولک هایش، "تو باید" می درخشد. شیر با اژدها می جنگد، بر او پیروز می شود و به جای "تو باید"، "من می خواهم" می گذارد. شیر از شتر فراتر رفته و به ارزش های تحریف شده و دروغین، "نه" می گوید اما توان آفریدن ارزش های نو را ندارد. از این رو در دگرگونی دیگر، شیر، کودک می شود. او که اکنون بی گناه و آغاز راه است، به زندگی "آری" می گوید و می تواند ارزش های نو بیافریند. به نظر می رسد کودک نماد فیلسوفی است آفریننده ارزش های تو.
هایدگر گفتگو های بیهوده و سطحی، کنجکاوی و ابهام را نشانه های روزمره گی بر می شمرد: گفتگوهای روزمره سطحی، نادقیق و همسو با پیش فرض های همگانی هستند و از این رو بی بنیاد و بیهوده اند و بنیاد داوری درباره درستی آن ها نیز پذیرش همگانی است. نشانه دیگر پیوند دازاین با جهان و دیگران، کنجکاوی روزمره است. از این در زندگی معمولی، به هر چیزی می پردازد و می خواهد از همه چیز سر در بیاورد ولی به ژرفای هیچ چیز نرفته و در آن نمی ماند. کنجکاوی باعث می شود بعد از دریافت چیزی، به چیزهای دیگر رو کند. سرانجام گفتگوی همگان درباره همه چیز سبب می شود مرز بین سخن و فهم دقیق و نادقیق محو شود و از این رو ابهام، نشانه دیگر روزمره گی است.
هایدگر در توصیف چگونگی بودن آدمی به امکان هایی چون مرگ، نگرانی و اضطراب اشاره می کند که می توانند زمینه برون رفت از روزمره گی و غفلت را فراهم کند؛ انسان اصیل کسی است که شجاعانه، نگرانی و اضطراب را حفظ می کند و به مرگ همچون امکانی می نگرد که همه امکان های دیگر زندگی را نابود می کند. این نگرش مانعی است بر سر راه گم شدن در دیگران به شیوه هایی چون گفت و گو های بیهوده درباره همه چیز، کنجکاوی های سطحی و در نتیجه احساس بی نیازی و بی تفاوتی درباره آن چه ژرف است و تفاوت آن با آن چه سطحی است. به سخن دیگر غوطه وری دازاین در زندگانی روزمره به او حالتی از آشنایی با جهان و آسایش و آرامش می دهد که همانا از خود بیگانگی است.
شرط لازم دیگر برای به خود آمدن، خود را یافتن و خودشدن، تجربه "موقعیت های مرزی" است. تجربه موقعیت های مرزی، تجربه مرز بودن و نبودن آدمی است؛ حالت هایی که آدمی در اوج شور و شادی و سرشاری و حرارت و یا در ژرفای درد و اندوه و رنج و حیرت و سرگشتگی تجربه می کند؛ تجربه هایی چون رویارویی با مرگ، جنگ، شکست، گناه، رنج، عشق و حضور خدا. در چنین وضعیت هایی است که آدمی در می یابد به راستی کیست و هستی او می شکند. در رویارویی با چنین تجربه هایی "فراتر رفتن از خود" یا به تعبیر یاسپرس " فراروندگی" ممکن می شود.
به باور مارسل در فلسفه، پرسنده نمی تواند موضوع بررسی را رویاروی خود قرار دهد زیرا خود درگیر و جزئی از آن است و از این رو به جای "مسئله" با "راز" روبرو هستیم؛ در این جا سخن بر سر زندگانی است که موج آساست، اوج می گیرد، فرود می آید، ناپدید می شود و دوباره آشکار می شود. بدین سان گرچه مسئله بعد از حل کنار نهادنی است ولی راز حتی اگر آشکار شود، کنار نهادنی نیست چون چه بسا ناپدید شود. پس تفاوت علم و فلسفه و موضوع های آن مسئله و راز، بنیادی است و اگر رازهایی چون عشق، مرگ، ایمان، امید و وفاداری، همچون مسئله نگریسته شوند، به بیراهه رفته ایم و این خطایی است که چه بسا در طول تاریخ فلسفه و بویژه در فلسفه پوزیتیویزم رخ داده است.
یک فرض اساسی درمان وجودی این است که ما قربانی شرایط و اوضاع و احوال نیستیم، زیرا تا حد زیادی ما آن چیزی هستیم که برای بودن انتخاب می کنیم. بنابراین یکی از اهداف فرایند درمان، به چالش کشاندن مراجعان برای کشف راه های جدید و انتخاب از بین این راه هاست. "درمان وجودی نهایتا فرایند کشف ارزش و معنایی است که ما می توانیم آن را در زندگی بیابیم". وظیفه اصلی درمانگر این است که مراجعان را برای مورد توجه قرار دادن آنچه که درباره آن مصمم هستند تشویق کند، به طوری که بتوانند مسیری را در زندگی پیش گیرند. رویکرد وجودی، توانایی افراد را در انتخاب آگاهانه زندگیشان در نظر می گیرد.
طبق نظر رولو می، فردیت یافتن فرایندی خودبخودی نیست. با وجود این افراد میل به تحقق قابلیت های خویش دارند. این "جرات بودن" است و انتخاب های ما تعیین کننده نوع شخصیت ماست. کشمکشی همیشگی در درون ما وجود دارد. گرچه ما خواهان حرکت به سوی کمال و استقلال هستیم، اما به این امر واقفیم که رشد غالبا فرایند دردناکی است. به این دلیل که نزاع و کشمکشی بین امنیت و وابستگی و خوشی ها و رنج های ناشی از رشد وجود دارد.
به طور کلی بر اساس دیدگاه یالوم، روان درمانی وجودی به نوعی از هر یک از این فلاسفه اثر پذیرفته است از داستایوفسکی: خلاقیت، بی معنایی، مرگ. از کیرکگور اضطراب خلاق، یاس، ترس و وحشت، احساس گناه، نیستی. از نیچه: مرگ، خود کشی، اراده. از هایدگر: زندگی اصیل، دلسوزی، مرگ، احساس گناه، مسئولیت پذیری فردی، انزوا. از سارتر: بی معنایی، مسئولیت پذیری، انتخاب. از بوبر: روابط بین فردی، دور نمای "من-تو"در درمان، تعالی خود.
حس انزوا زمانی حادث می شود که ما متوجه می شویم برای تایید خود نمی توانیم به دیگران تکیه کنیم، یعنی باید به تنهایی به زندگی خود معنا دهیم و به تنهایی تصمیم بگیریم که چگونه زندگی کنیم. اگر ما زمانی که تنها هستیم، قادر به تحمل خویش نباشیم، چگونه می توانیم انتظار داشته باشیم فرد دیگری از معاشرت و مصاحبت با ما مستفیض گردد؟ قبل از اینکه بتوانیم با دیگران هر گونه رابطه پایداری برقرار کنیم باید با خودمان رابطه داشته باشیم. ما باید یاد بگیریم که به خودمان توجه کنیم. قبل از اینکه بتوانیم صادقانه با دیگران تعامل کرده و همراه شویم، باید بتوانیم تنهایی را تجربه کنیم.
در دیدگاه معنا درمانی اعتقاد بر آن است که رنج انسان، یعنی جنبه های غم انگیز و منفی زندگی، می تواند به واسطه ایستادگی فرد در مقابل رنج به موفقیت تبدیل شود. افراد می توانند با درد، احساس گناه، یاس و مرگ روبرو شوند و در این مواجهه، یاس و ناامیدی را به مبارزه طلبیده و در نتیجه بر آن غلبه یابند. در عین حال "معنا" چیزی نیست که ما بتوانیم مستقیما آن را جستجو کرده و به دست آوریم. شگفت این که هر چه ما آن را به طریق منطقی تری جستجو کنیم، بیشتر احتمال دارد که آن را از دست بدهیم. یالوم و فرانکل در اصل بر این نکته توافق دارند که "معنا" همانند لذت باید به طور غیر مستقیم مورد جستجو قرار گیرد. یافتن معنا در زندگی، نتیجه قبول مسئولیت است و این مسئولیت پذیری برای خلق عشق، کار و سازندگی الزامی است.
بنابر نظر رولو می، آزادی و اضطراب دو جنبه از یک موضوع هستند؛ اضطراب و هیجان توام با ایجاد عقیده جدید به یکدیگر مرتبطند. بنابراین ما اضطراب را زمانی تجربه خواهیم کرد که از آزادی خود برای رفتن از امور معلوم به سوی امور ناشناخته استفاده کنیم. بسیاری از ما به خاطر ترس، سعی می کنیم تا از چنین جهشی به سوی ناشناخته ها خودداری کنیم. "ما فقط از طریق خطر نکردن یعنی نادیده گرفتن آزادی خود می توانیم از اضطراب دوری کنیم. اکثر افراد به خاطر آنکه افکار و عقاید نوآورشان قبل از آنکه به سطح خود آگاهی برسد به وسیله اضطراب سد شده است، هرگز از بسیاری از این افکار و عقاید خود آگاهی نمی یابند."
جنبه دیگر تجربه مربوط به حضور مراجع در درمان وجودی رو به رو شدن با نگرانی های اساسی به جای دست و پنجه نرم کردن با مشکلات آنی است. رولو می بیان می دارد که تجارب عمده از قبیل تولد، مرگ، عشق، اضطراب و احساس گناه مسایلی نیستند که قابل حل باشند، بلکه معماهایی هستند که می باید مورد توجه و شناخت قرار گیرند. بنابراین ما باید در درمان از حل مسایل تنها به عنوان راهی برای روشن تر کردن هر چه بیشتر معماهای زندگی صحبت کنیم.
فرانکل قویا معتقد است که هیچ گاه آزادی از ما گرفته نمی شود، زیرا ما می توانیم حداقل نگرش خود را به سوی هریک از موقعیت ها و شرایط معین تغییر دهیم. "حتی در یک موقعیت شدیدا طاقت فرسا افراد قادرند لااقل صاحب اختیار خود باشند. زیرا دیدگاهی که آن ها نسبت به درد و رنج دارند از انتخاب آن ها ناشی می شود. زندگی در اصل به معنای به انجام رساندن وظایفی که همواره بر عهده فرد است و نیز بر عهده گرفتن مسئولیت یافتن پاسخ صحیح در قبال مشکلات می باشد" او معتقد است که آزادی انسان آزادی از شرایط نیست. بلکه توانایی او برای ایستادن در مقابل شرایط است.
هدف اصلی درمان وجودی ایجاد زندگی ظاهرا راحت تر و امن تر نیست، بلکه هدف آن تشویق مراجعان است تا نسبت به شناخت درباره منابع اضطراب و ناامنی پذیراتر باشند. مواجهه با اضطراب وجودی مستلزم آن است که به زندگی به عنوان حادثه ای مخاطره آمیز نگریسته شود، نه پنهان شدن در پس امنیت های به ظاهر حفاظت کننده.
از نقطه نظر وجودی، اضطراب یک ویژگی اساسی وجود انسان است. بنابراین اضطراب لزوما آسیب زا نیست، بلکه می تواند نیروی انگیزشی قوی برای رشد نیز باشد. اضطراب نتیجه برخورداری از حق انتخاب بدون داشتن الگویی مشخص و بدون اطلاع از پیامدهای این انتخاب است همچنین نتیجه آگاهی از مسئولیت در مقابل عواقب اعمال خویش می باشد. از نظر کیرکگور اضطراب وجودی عبارت است از سردرگمی ناشی از آزادی و اختیار.
در پاره ای از موارد ما می دانیم که برای به وجود آمدن ابعاد جدید در خودمان، می بایست نقش های گذشته مان فراموش شود. آگاهی از اینکه ما برای رشد و نمو باید راه ها و شیوه های ناآشنا و جدید را جایگزین راه ها و شیوه های آشنا و اطمینان بخش نماییم، خود منبع اضطراب است.
"اگر ما انسان را همان گونه که هست بپذیریم، بر وخامت اوضاع او می افزاییم. اما اگر او را همان گونه که باید باشد بپذیریم، به او در شدن آنچه که می تواند بشود، یاری رسانده ایم." فرانکل این را به عنوان یک تکلیف درمانی در نظر می گیرد تا با آن مراجعان را به منظور اصیل و کامل شدنشان از طریق درگیر ساختن و مسئولیت پذیر کردن آن ها نسبت به زندگی به چالش بکشاند.
- ۰ نظر
- ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۷