محور اصلی روان درمانی تئوری های ذهن نیست، بلکه مشکلات و مسائل عینی و محسوس در رابطه با چگونگی معنی دار بودن یا نبودن است. از این لحاظ روان درمانی شبیه ریاضیات است، چون در ریاضیات هم قبل از آن که بتوانیم معنا و مفهوم ابژه های ریاضی را درک کنیم و ابژه های جدیدی بسازیم باید قادر باشیم زبان ریاضی را به کار ببریم.
من قصد دارم نشان بدهم که در حوزه درمان نباید به انجام کشفیات جدید در مورد ذهن و رفتار و روابط پرداخت، بلکه باید توجه را به چگونگی معنی دار بودن یا نبودن معطوف ساخت و این موضوع را به افراد گوشزد کرد.
اگر به حقیقت به طور مستقل و جدا از چگونگی دریافت آن ارزش بدهیم با خطر بزرگی رو به رو خواهیم بود، گویی که می توان به صرف همراهی کردن با ادعاها و موافقت با آن ها، مالک حقیقت باشیم. در این صورت حقیقت تبدیل به کالایی می شود که می توان آن را بی درنگ به چنگ آورد و بیان کرد، چیزی که می توان آن را خرید و به مصرف رسانید. حقیقت به سم تبدیل می شود. سوفسطاییان حقیقتی را که در تملک داشتند به معرض فروش می گذاشتند، در حالی که سقراط عاشق حقیقت بود و هرگز ادعا نکرد که مالک آن است یا آن را می فروشد، چرا که هرگاه عاشق چیزی باشیم نمی توانیم مالک آن شویم.
چیزی که فلسفه مستلزم آن است عبارت است از: نوعی کناره گیری اما نه از عقل، بلکه از احساس. و شاید همین عامل است که کار را برای بسیاری دشوار می کند. عدم استفاده از بیان مشکل است، درست همان طور که کنترل کردن اشک ها یا فوران خشم کار ساده ای نیست... چیزی که درک موضوع را دشوار می کند. تضادی است بین فهم موضوع و چیزی که اکثر مردم می خواهند ببینند. دقیقا به همین دلیل ممکن است چیزهایی که از همه آشکارترند درکشان از همه سخت تر باشد.
در آن شیوه درمانی که از خطرات چیزهایی که ما می خواهیم ببینیم آگاه و ملتفت است، بذل توجه و تفویض و تسلیم بسیار مهم تر از بلند پروازی در انجام مشاهدات، گمانه زنی، و پیگیری اهداف درمان است، به ویژه در شرایطی که روشن نیست منظور از شفا و بهنجاری دقیقا چیست. ما قصد نداریم چیزی به دانش موجود خود اضافه کنیم، بلکه می خواهیم تصورات نادرست را از آن بزداییم؛ این شیوه شکاکیت است. باید با خطا شروع کرد و آن را به حقیقت و درستی مبدل ساخت.
به عبارت دیگر، باید منبع خطا را آشکار کرد، در غیر این صورت شنیدن حقیقت فایده ای نخواهد داشت. اگر چیز دیگری جای حقیقت را اشغال کرده باشد، حقیقت نمی تواند راه خودش را باز کند و وارد شود. "برای متقاعد ساختن دیگران در مورد حقیقت کافی نیست که آن را بیان کنیم، بلکه باید راه رسیدن از خطا به حقیقت را پیدا کنیم."
درمان بیشتر شبیه بازی است، از این لحاظ که هم گفتگو کردن و هم بازی منوط به آمادگی عمومی شرکت کنندگان و تمایل آن ها به این است که خودشان را با ظهور و پیدایش چیز دیگری تطبیق دهند: این که با آن ها بازی شود، یا وارد گفتگو شوند. درمانی که بر اساس مجموعه ای از کنش های سوبژکتیو مانند مشاهده، اکتشاف، استنتاج، گمانه زنی، یا نظریه پردازی باشد در حکم تعمیم بخشی است، نه اقدام درمانگرانه. به جای این کار لازم است شرکت کنندگان خود را به بازی درمان بسپارند، ضمن آن که می دانند که فقط دارند بازی می کنند، اما نمی دانند که با دانستن این موضوع، آنچه "می دانند" دقیقا چیست.
آنچه در روان درمانی مورد توجه است پیامدهای اضطراب، حسادت، یأس، افسردگی، خشم، سستی، طمع، خودبینی، و نظایر آن است که ممکن است نتیجه دوران کودکی آشفته و مغشوش باشند. این موارد امروزه به همان اندازه شایع اند که هزاران سال قبل بوده اند. به اعتقاد من، درمان آن ها به هیچ وجه به افزایش دانش و آگاهی، که می تواند به رشته تحریر درآید و به عنوان دانش علمی به آیندگان منتقل شود، وابسته نیست. احساسات یادشده در حقیقت نارسایی ظرفیت افراد برای دوست داشتن، استدلال، و درک روش هایی است که اشکال زبان از آن طریق می توانند منجر به نمودی خلاف واقع شوند.
مسئله مهم، توجه به سبک، زمان بندی، و نیروی بیان است؛ یک کلام واحد ممکن است به بعضی آزادی بدهد، بعضی دیگر را سرکوب و پریشان کند و در بسیاری هم هیچ تأثیری نداشته باشد. اصرار بر کلمات و بی نقص نشان دادن آن ها منجر به نادرستی و عدم صحت می شود، چرا که کلمات و معنای آن ها به متن و زمینه، هدف از گفتن یا نوشتن آن ها، تمایل به سخن گفتن، کسی که این کلمات را می شنود، و چگونگی فهم آن ها وابسته اند. هنر درمان عبارت است از ارائه تذکرات و یادآوری ها و مشاهده ارتباطات، نه ارائه ادعاهای مبتنی بر حدس و گمان و خلق نظریات.
پارادوکس ها الزاما به نومیدی منجر نمی شوند. اگر محدودیت های زبانمان را بشناسیم و آن ها را با محدودیت های خود اشتباه نگیریم، شاید به این نتیجه برسیم که تجربیاتمان نیازی به تعبیر و تفسیر ندارند. می توانیم به آن ها اطمینان کنیم. این اندیشه به نتایج شگفت انگیزی منجر خواهد شد. سنتی که سابقه آن حداقل به افلاطون و ارسطو می رسد بیان می کند که منشأ فلسفه شگفتی و حیرت است۰ ویتگنشتاین هم بخشی از همین سنت بود. او از "حیرت از وجود جهان"، "سرگردانی یا معماها"، "آشفتگی"، "ناآرامی" و "دنیا را در حکم یک معجزه دیدن" سخن گفته است. ممکن است از دیدن غروب باشکوه یا تولد نوزادی دچار حیرت شویم؛ در این جا توضیحات هیچ جایگاهی ندارند. ممکن است از منظره غروب شگفت زده شویم، اما این بدان معنا نیست که فکر می کنیم گالیله و نیوتن و اینشتین اشتباه کرده بودند.
علم گرایی زمانی پدید می آید که ادعا کنیم واقعیت یک نظم واحد دارد و آن نظم علمی است، و به این ترتیب زندگی و هنر را هم به طور پیشینی به این نظم تقلیل دهیم. علم یکپارچه و همگن نیست، بلکه تاریخچه ای طولانی دارد و روش های علمی بسیار متنوعی در آن هست. مرزهای رو به گسترش علم را چیزهایی که ناشناخته اند، یعنی ضد واقعیت ها و ابهام ها، تشکیل می دهند. بسیاری از تحولات مهم علمی زمانی به وقوع می پیوندند که در فهم ما از نظم و ترتیب تغییری حاصل می شود، مثل فاصله گرفتن از فیزیک کلاسیک که به دنبال تئوری نسبیت و مکانیک کوانتومی صورت گرفت، یا تحولی که داروین در علم زیست شناسی پدید آورد.
روانکاو تصور می کند به مطالبی که درمانجو مطرح می کند رویکرد خنثی دارد. علت این است که او دوره "تطهیر و پالایش روانکاوی را پشت سر گذاشته و از عقده هایی که با دریافت وی از گفته های درمانجو تداخل حاصل می کنند، آگاه شده است" این موضع جزمی است، به این دلیل که روانکاو نقش و جایگاه خاصی دارد که آموزش های فرضیات، و آداب و رسوم خاصی را اقتضا می کند. ما در حالت عادی مطالبی را که به ما گفته می شود به قصد تعبیر و تفسیر گوش نمی دهیم؛ بلکه با مردم وارد گفتگو می شویم و کارهایی را همراه با آن ها انجام می دهیم، و به این ترتیب موفق به شناخت آن ها می شویم.
فروید تلاش زیادی کرد تا رویه ای برای اجتناب از تلقین پیدا کند. او مدعی بود رویه اش عاری از تلقین است، و طلای خالص روانکاوی را عرضه کرده است. سایر روش های درمانی افراد را به وسیله تلقین بهتر می کنند. در حالی که این افراد "واقعأ" معالجه نمی شوند. اما هیچ گونه شواهد تجربی ای برای این ادعا وجود ندارد. شاید لازم بود کسی داستان میداس شاه را به فروید یادآوری کند. میداس آرزو داشت هر چیزی را که لمس می کند به طلا تبدیل شود. خدایان آرزوی او را برآورده کردند و در نتیجه او دچار گرسنگی شد! طلای خالص نماد آرمان خلوص است.
ما به جای ایجاد زبانی نظری که بتواند حالات افراد روان رنجور را توضیح دهد، بیمار را تشویق می کنیم ضمن رابطه ای که با ما برقرار می کند معنی حالاتش را جستجو کند. سیستم ها صرفا برای توضیح دادن و روشن کردن واقعیت های خاصی در چارچوب خودشان مفیدند. ساختار زبان از محیط پیرامونش جداشدنی نیست. ما سیستم ها را برای مقاصد مختلفی می سازیم، اما خودمان سیستم نیستیم. هیچ یک از نشانگان های روان رنجوری معنای قاطع و صریحی ندارد که بتوان از آن سر در آورد؛ آنچه مهم است عبارت است از خاص بودن عبارت، نکته و زمینه آن، و این که چه کسی این عبارت را برای چه کسی بیان می کند.
محروم کردن افراد از معیارهای معمول قضاوت یک نمونه شاخص از حقه های تردستی و جادوگری است. وقتی می بینیم که شعبده باز خرگوشی را از درون کلاه بیرون می آورد حیرت می کنیم؛ به همین طریق، از این که فروید تئوری اش را از توی "کلاهش" بیرون می آورد حیرت زده می شویم. به گفته خودش: "ساده ترین راه برای یاد گرفتن روانکاوی این است که باور داشته باشیم همه آنچه او نوشته است صحیح است، و بعد، پس از آن که آن را فهمیدیم، می توانیم به هر روشی که دوست داریم آن را نقد کنیم" اگر قرار باشد برای ارزیابی همه شیوه های درمانی از همین روش استفاده کنیم کارمان هرگز تمام نخواهد شد! این حرف های یک شعبده باز است، هنر او در این است که وادارمان کند فرضیات مقدماتی اش را نادیده بگیریم و عقایدش را باور کنیم.
حقیقت ویژگی یک جمله یا عبارت نیست، چون چیزی به آن اضافه نمی کند. به طوطی هم می توان یاد داد که بگوید: "حقیقت دارد که ۲ عدد اول است"، اما هدف او بیان حقیقت نیست. به همین ترتیب، بسیاری از مردم به راحتی متقاعد می شوند که چیزی صحیح است، اما قادر نیستند درباره صحت و سقم آن قضاوت کنند.
هیچ نظریه ای وجود ندارد که بیان کند چطور می توان با استفاده از موضوعاتی که در یک جمله به آن ها اشاره می شود تعیین کرد که افکاری که در قالب این جملات بیان می شوند درست اند یا نادرست. تصور حقیقت در قضاوت ها و استنباطات ما، یا به عبارتی در تشخیص حقیقت از جانب ماء مندرج است. آنچه قضاوت های ما را منظم و منسجم نگاه می دارد به طوری که بازشناسی و تشخیص امکان پذیر باشد، چارچوب فراگیر کنش ها، نهادها، و اقدامات است.
ویژگی مشترک افرادی که دچار اختلال روان رنجوری هستند این است که احساس می کنند درون ذهنشان چیزی مثل احساس، تهدید، یا "صدا" هست که آن ها را مجبور به انجام دادن کارهایی می کند. دلایل این امر را ممکن است بتوان از طریق تعبیر و تفسیر کشف کرد. اما در ذهن این افراد هیچ چیزی نیست که علت این وضعیت باشد. "فرامن" چیز نیست، بلکه واژه ای است برای عامل یا واسطه ای فرضی، که متضمن یک قانون است و سرپیچی از آن قانون را نهی می کند. اما اگر آن را به این صورت تصور کنیم که چیزی است در ضمیر ناخودآگاه که رفتارهای خاصی را سبب می شود، وارد حیطه تفکرات وابسته به سحر و جادو شده ایم.
مشکلات از آن جا آغاز می شوند که ما میلی را که کلمات ما معنای خود را از آن می گیرند نادیده می انگاریم. دلبستگی تحلیلگر به این تصویر از زبان، که در آن هر واژه دارای معنایی است و این معنا با کلمه همبستگی دارد و همان شیء است که کلمه معرف آن است، موجب می شود که ماهیت بیانگرانه زبان تحت شرایط درمان روانکاوانه خفه شود. تحت این شرایط، تحلیلگر است که "می داند" چه چیز واقعی است. با بیان فکر می گوییم که آن فکر چه بود و زمانی که این فکر صحیح باشد وضعیت را توصیف می کند. به کمک زبان است که معنی ایجاد می شود و لازم است که با استفاده از بدن هایمان درباره کلماتمان بیندیشیم.
آشنایی کودکان با زبان از طریق سخنرانی کردن برای آن ها، ارائه دستورالعمل ها و گفتن چیزهایی که باید به آن ها باور داشته باشند صورت نمی گیرد. افراد عادی که از کودکان مراقبت می کنند با آن ها متعصبانه صحبت نمی کنند، در نتیجه، کودک با دیدن بازتاب گفته هایش در مراقب خویش استفاده از زبان را یاد می گیرد. این اساس همان شیوه درمان از طریق گفتار است، به غیر از این که در مورد بزرگسالان هم درمانگر و هم بیمار در باورهایشان درباره خودشان غرق شده اند. بنابراین، قصد درمانگر معمولا این است که باور کند ایده هایش درباره درمان بهترین ایده ها هستند و بیمار نیز فرضیه های گوناگونی درباره خودش خواهد داشت.
در فلسفه "مسائل نه با ارائه کشفیات جدید، بلکه با گرد هم آوردن چیزهایی که مدت طولانی از آن ها مطلع بوده ایم حل می شوند" مسائل فلسفی چنین شکلی دارند: "من خودم را نمی شناسم" معادل آلمانی عبارت فوق این است: "lch kenne mich nicht aus." ترجمه استاندارد این عبارت این است: "من راهم را پیدا نمی کنم." اما این عبارت به طور ضمنی بر مسئله ای تجربی دلالت دارد. اگر من راهم را پیدا نکنم، از کسی می پرسم، به نقشه نگاه می کنم یا از تلفن همراهم کمک می گیرم. اما ویتگنشتاین معتقد است که مسائل فلسفی بدین شکل حل نمی شوند، این که به کسی بگوییم کیست و به او درباره خودش نقشه و نظریه بدهیم بی معناست. اما فرد ممکن است در مورد کیستی خود به یاد آورهایی نیاز داشته باشد و این همان حل مسئله است.
وقتی می گویم دوست دارم خودبینی را کنار بگذارم، این پرسش مطرح می شود که آیا این تمایل همچنان نوعی خودبینی به شمار نمی رود؟ من خودبین هستم و از آن جا که خودبین هستم، آرزوهایم در جهت پیشرفت نیز خودبینانه هستند. در نتیجه، دوست دارم از آن قبیل افرادی باشم که چنین و چنان هستند، انسان هایی که خودبین نیستند و من دوستشان دارم و در ذهنم از همین حالا فایده "کنار گذاشتن" خودبینی را محاسبه می کنم. هر چه باشد، فرد تا زمانی که روی صحنه است، صرف نظر از آنچه انجام می دهد، بازیگر محسوب می شود.
نارسیس و اکو احساس تنهایی می کردند و قادر نبودند با انسان های دیگر ارتباط دوستی برقرار کنند، زیرا مجذوب خود شده بودند؛ آن ها تصور می کردند دیگری هستند. از منظر دیگران، آن ها تهی به نظر می رسیدند؛ آن ها صرفا بازتاب بودند. بازشناسی با دانستن تفاوت دارد. اگر ادعا کنم چیزی را می دانم، آن را معرفی می کنم و معیارهایی ابژکتیو وجود دارند که نشان دهند آیا آن را می شناسم یا نمی شناسم. این موضوع در مورد بازشناسی، که فرمی از دیدن است، صدق نمی کند؛ بازشناسی ابراز است نه گزارش. نارسیس در بازشناسی بازتاب خود ناکام بود. تصویر بازنمود او بود و بنابراین، فکر می کرد می داند که کسی را می بیند، اما نمی توانست آنچه را فکر می کرد می داند به مالکیت خود در آورد یا آن را در آغوش بگیرد. او قربانی نفرین اکو شد: آنچه را می دید نمی شناخت.
تنها یک جهان وجود دارد و این جهان، "به هر ترتیب "، وجود دارد. ما هیچ تصوری از سوژه تجربی و جهانی مستقل از زبان نداریم که در آن سوژه وضعیت امور را بازنمایی می کند. اما برای اهداف خاصی شاید بد نباشد که جهان را به دو بخش درون و بیرون تقسیم کنیم، جهانی که در آن سوژه تجربی به نظر می رسد. معمولا اگر احساس شادی، غم، ناراحتی، حسادت، و غیره کنم، به درون خودم نگاه نمی کنم تا ببینم آیا واقعا این طور است یا نه. دیگران ممکن است از نحوه عملکرد من این احساسات را تشخیص دهند. شاید این احساسات را، حتی از خودم، پنهان کنم؛ اما درون خودم پنهان کردن آن ها ممکن نیست- کجا می توانم آن ها را پنهان کنم؟ به جای تقسیم متعصبانه جهان به درونی و بیرونی باید مشخص کنیم وقتی درباره احساسات و عواطف صحبت می کنیم چگونه از کلمات استفاده می کنیم.
تصویری که افراد مبتلا به پارانویا از خود دارند به شکل نوعی ابژه است که می توان آن را مشاهده کرد و مورد انتقاد قرار داد؛ اما هیچ راهی برای گفتگو با آزاردهنده ندارند؛ به عبارت دیگر، این تصویر خویش از منظر دنیایی خارج از دنیای روزمره است که در آن زندگی می کنیم و بنابراین نمی توان آن را تأیید یا نفی کرد. فرد پارانوئیدی ممکن است طی درمان بگوید: "من هنوز هم احساس می کنم هدف آزار هستم، اما حالا احساس می کنم شاید این حس درست نباشد." به نظر می رسد دو نفر با یک دهان صحبت می کنند؛ کسی که فکر می کند و کسی که این فکر درباره اوست. اگر همه چیز به خوبی پیش رود، او خواهد توانست صدای واحدی پیدا کند، و مسئولانه درباره خودش قضاوت کند.
افراد موجودیت هایی نیستند که خود آگاهی ویژگی آن ها باشد. قابل فهم بودن خودآگاهی به عملکرد انسان و ارتباط ما با یکدیگر بستگی دارد. خودآگاهی با اشاره به چیزی فراتر از خودش شناخته می شود. خود آگاهی مانند خورشید است که ما را قادر می سازد اشیا را ببینیم و به این ترتیب خود را می نمایاند. به همین ترتیب، آینه ای که تصویری را منعکس می سازد، خود را به عنوان آینه می شناساند. ما خود را با معرفی چیزهایی که غیر از ما هستند معرفی می کنیم. وقتی از چیزی خود آگاه هستیم آن را از سایر چیزها جدا می کنیم. اما خود را که از چیزی خود آگاه هستیم جدا نمی کنیم، این دو مشخصا یکسان نیستند. آنچه در مورد یک چیز می توان گفت درباره دیگری نمی توان گفت. ما خود-آگاه هستیم، اما از خود آگاه نیستیم.
هیچ تئوری ای درباره خود یا ناخود یا خود و ناخود یا نه خود و نه ناخود معنی ندارد. اگر این را فراموش کنیم در دام این موقعیت پوچ گرفتار می شویم که اعلام کنیم نظریه ای درباره خود، ناخود و غیره داریم. ویتگنشتاین می خواهد نشان دهد بیان کردن پاسخ به سؤالات درباره خود به شکل گزاره ای غیر ممکن خواهد بود. اگر سعی کنیم چنین گزاره هایی ابراز کنیم، دچار تناقص خواهیم شد، زیرا به حد بیان رسیده ایم. ما باید در مسیری قرار بگیریم که افکار، احساسات و حسیات خود را به زبان گفتار بیان کنیم.
باور خرافی به علت ها ما را به سوی این باور سوق می دهد که چیزی وجود دارد که علت متعین برخی پدیده هاست. اما علت ها پایانی ندارند؛ علت هایی برای علت ها وجود دارند، تا جایی که به علت اسطوره ای نخستین می رسیم. این تصویر از علت متعین ما را در مسیر این باور قرار می دهد که در ناخودآگاه یا مغز ابژه ها و فرایندهایی پنهان وجود دارند که علت تمام افکار، احساسات و کنش های ما هستند. این تصویر به بازنمودی آشکارا غلط از جایگاه اول شخص زمان حال می انجامد که مرجعیت او را تضعیف می کند. این بازنمود غلط ما را ترغیب می کند تا علل سردرگمی هایمان را به جای توجه به آنچه صرفا به آن دسترسی داریم، یعنی استفاده ما از زبان، در بیرون از زبان جستجو کنیم.
"من" همبسته جهان است، نه بخشی از آن. سوژه به واسطه ارتباطش با جهان خود ساخته می شود. سوژه خودش را به مثابه جهت گیری به سوی جهان نمایان می کند؛ حیات سوژه صرفا تا جایی است که جهان را برای خویش بازنمایی کند. بنابراین، نمی توان سوژه را در قالب گزاره هایی توضیح داد که چگونگی جهان را توضیح می دهند. همان گونه که منطق نه با واقعیت بلکه با حدود بازنمود مرتبط است، "من" نیز متناظر با هیچ چیزی در جهان نیست، بلکه "حد جهان" محسوب می شود. بی معنا خواهد بود که به سوژه و جهانی فکر کنیم که از یکدیگر مستقل اند. در قالب زبان است که سوژه و جهان با یکدیگر مواجه می شوند به طوری که سوژه بازنمود حالات امور است.
ترجمه پرویز شریفی درآمدی ، لیلا طورانی / نشر ققنوس
- ۰ نظر
- ۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۱:۲۵