گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

حکمت بی قراری / آلن واتس

شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۸ ب.ظ

آن گونه که از ظواهر بر می آید، زندگی ما بارقه نوری بین دو تاریکی ابدی است و فرصت چندانی هم بین این دو شب ابدی وجود ندارد، زیرا هرچه بیش تر ظرفیت و توانایی لذت بردن داشته باشیم، نسبت به رنج آسیب پذیرتر می شویم، و این خود رنجی است که چه در گذشته و چه در آینده، همیشه همراه ما بوده و خواهد بود.

اگر قرار است زندگی به رنج، عدم کمال و بیهودگی خاتمه یابد، این مسئله برای کسانی که خواست آن ها شناخت علل غایی، امیدواری، خلاقیت و عشق است، تجربه ای ظالمانه و پوچ خواهد بود. انسان به عنوان حضوری پرمعنا، می خواهد زندگیش آینده ای داشته باشد و مشکل بتواند هستی را این چنین باور کند مگر آنکه بداند چیزی بیش از آنچه را که عینا مشاهده می کند، وجود دارد. یعنی نظمی ابدی و جاودانگی، ورای تجربه نامشخص هر لحظه از زندگی و مرگ.

v     

 

دانشمندان امروزی دیگر آنقدر ساده انگار نیستند که چون نمی توانند خدا را با دوربین های نجومی پیدا کنند و یا چون زیر چاقوی جراحی روح را نمی یابند، منکر آن ها شوند. آن ها تنها خاطرنشان کرده اند که منطقا نظریه وجود خداوند غیر ضروری به نظر می رسد و حتی شک دارند که این نظریه لزوما باید معنایی داشته باشد و به آنچه که آن ها نمی توانند به شیوه ساده تری بنایش کنند کمکی نمی کند. آن ها این گونه استدلال می کنند که هر آنچه رخ می دهد، اگر تحت نظارت و فرامین خداوند باشد، عملا منتهی به نتیجه بیان ناپذیر خواهد شد.

v     

 

تاکید غلطی که در روانشناسی به آن اشاره می شود این است که وجود یا عدم بروز یک بیماری روانی در فردی را محک تشخیص قرار دهیم و معتقد باشیم که اگر فلسفه اعتقادی کسی او را عصبی می کند قاعدتا "فلسفه" اشتباه است.

بدیهی است که یک فرد منکر و شکاک، مضطرب و ناآرام است؛ اما این امر لزوما به یک مبنای ناهنجار فلسفی اشاره نمی کند، بلکه اشاره ضمنی به تجلی واقعیت هایی دارد که وی نمی داند چگونه خود را با آن ها سازگار کند. روشنفکری که سعی دارد با نادیده گرفتن واقعیات درونیش، از بیماری روانی خویش بگریزد، بر این عقیده است که: "جایی که جهل و نادانی، برکت است، عاقل بودن ابلهانه است".

v     

 

هنگامی که ایمان به ابدیت ناممکن می شود برای بشر فقط جایگزین متزلزلی مانند "باور به باور کردن" باقی می ماند و آن وقت است که انسان، خوشبختی را در لذت های ناپایدار و زودگذر جستجو خواهد کرد. اگرچه ممکن است آن ها سعی کنند تا انگیزه های لذت طلبی را حتی الامکان در اعماق ذهن خود دفن کنند اما به خوبی آگاهند که این لذات کاذب و کوتاه مدت هستند. از یکسو اغلب ما اضطراب از دست دادن آن چیزی را داریم که به طور مداوم هدر می رود و حاصل آن دست آویزی عصبی و حریصانه از لذتی به لذت دیگر خواهد بود و بدیهی است که آرامش و خرسندی ای در پی نخواهد داشت و از سوی دیگر احساس حرمان و انتظار برای آینده ای بهتر و فردایی که هرگز نخواهد آمد و در غایت دنیایی که همه چیز در آن به تلاشی و نابودی می انجامد، این است که بگوئیم: به هر حال چه سود؟

v     

 

ما دانسته یا نادانسته در طلب آشفتگی ها هستیم، یعنی همیشه در طلب و جستجوی انبوهی از مناظر گوناگون، اصوات، تکانه ها و تحریکات ناهنجار جسمی و روانی هستیم تا لحظه ای هم شده خود را عمیقا در آن ها گم کنیم. اغلب ما برای حفظ این "کلیشه ها" میل به سازش با زندگی و انجام اموری مکرر و کسل کننده داریم و گهگاه برای گریز از یکنواختی ها با شکار فرصت هایی مغتنم به کسب لذات هیجان انگیز و پرهزینه بپردازیم که حاصل آن در اغلب خانواده ها پرورش فرزندانی است که همین دور باطل را ادامه می دهند.

v     

 

آن کس که باوری دارد، هنگامی دریچه ذهنش را به حقیقت می گشاید که آن حقیقت در چهارچوب باورها و آرزوهایش بگنجد، یعنی آرزوها و باورهایی که از قبل متصور شده و به آن ها چنگ انداخته است. اما "ایمان" گشودگی سادگی و روشنی نامحدود ذهن نسبت به حقیقت است، با هر نتیجه ای که ببار آورد. "ایمان" پیش فرضی ندارد، بلکه غوطه ور در ندانستگی است. "باور" یک دستاویز محسوب می شود اما "ایمان" رهایی می بخشد.

اکثر ما "باور می کنیم" تا به احساس امنیت دست یابیم و می خواهیم زندگی فردی ما با ارزش و با معنا جلوه کند. از این رو "باور" کوششی است برای آویختن به زندگی و حفظ منافع فردی و مادام که سعی ما بر این باشد، توان درک رموز و اسرار زندگی را نخواهیم داشت.

v     

 

مسلما مغز انسان به زندگی او غنای بیش تر می بخشد. ولی برای این ویژگی بهای گزافی می پردازد زیرا افزایش این حساسیت مغزی، او را به شکل ویژه ای آسیب پذیر می کند و انسان قادر است با تقلیل حساسیت های خود، از مقدار آسیب پذیریش بکاهد.

اگر قرار است لذات متنوعی داشته باشیم، باید در معرض انواع رنج ها نیز قرار گیریم، لذتی که طالب آن هستیم و رنجی که از آن می گریزیم، گویی لذت بردن بدون رنج کشیدین امکان پذیر نیست. انگار که این دو مورد "باید" به نوعی جایگزین هم شوند، زیرا لذت مدام محرکی است که یا از جذابیت می افتد و یا مقدارش باید افزایش یابد و این افزایش، پایانه های عصبی را یا طی تماس مداوم، نسبت به خود مقاوم می کند یا آن ها را به درد می آورد. به نسبتی که زندگی خیر باشد، به همان میزان شر بودن مرگ را می پذیریم. هرچه بیش تر کسی را دوست بداریم و از بودن با او لذت ببریم، با مرگ او رنج و اندوه بیش تری خواهیم داشت.

v     

 

شخصی که سخت صدمه دیده است، در حقیقت خودکشی ناتمامی انجام داده است زیرا بخشی از او قبلا مرده است. لذا اگر قرار است که به تمامی زنده و هوشیار باشیم، باید مشتاقانه رنج لذاتمان را تحمل کنیم. طبیعت حاکم بر ما، آنچنان در برابر درد قیام می کند که اشتیاق که قرار است درد را قابل تحمل کند به نظر غیرممکن و بی معنا خواهد آمد. زندگی یعنی تناقض و تضاد زیرا خودآگاهی باید لذت و رنج را تواما بپذیرد. کوشش بسیار برای لذت بردن بدون درد، عملا تلاشی در جهت از دست دادن خودآگاهی است. زیرا چنین از دست دادنی اصولا عین مرگ است. به این معنا که هرچه بیش تر برای زندگی (به عنوان کسب لذت) تلاش کنیم، عملا هرچه را به آن عشق می ورزیم، بیش تر نابود می کنیم.

v     

 

بخش اعظم فعالیت های حیاتی انسان، به گونه ای طرح ریزی شده است که تجربیات و سرخوشی ها را تداوم ببخشد، تجربیات و سرخوشی هایی که صرفا به دلیل متغیر بودن، دوست داشتنی هستند. موسیقی به دلیل ریتم و ضرب آهنگش شادی بخش است اما همین که تکرار و یکنواختی آن را بیش از حد طولانی کنید، ضرب آهنگ خراب می شود. زیرا زندگی جریانی سیال و جاری است و تغییر و مرگ، بخش های لازم و ضروری آن هستند.

v     

 

حیوان برایش کافیست که لحظه اش همراه با لذت باشد. اما انسان به سختی به این راضی می شود. او نگرانی و اشتغال خاطر اصلیش داشتن خاطرات و توقعات لذت بخش است، به خصوص توقعات. با اطمینان خاطرها و حتمیت بخشیدن ها می تواند زمان حال بی نهایت نکبت باری را سر کند. بدون این حتمیت بخشیدن ها در میان این تجربه لذت آنی جسمانی، بی اندازه مسکین و درمانده باقی می ماند.

..."تباه کننده اکنون و حال" گاه ممکن است ترس از آینده نباشد بلکه خاطره ای از گذشته باشد، نیروی خاطرات و توقعات آنچنان است که در نظر اکثر انسان ها نه تنها گذشته و آینده "واقعی" هستند بلکه "واقعی تر" از زمان حال جلوه می کنند. زمان حال را نمی توان با شادی طی کرد مگر آنکه "گذشته" پاک شود و "آینده" وعده های روشنی بدهد.

v     

 

اکثر مردم عملا از زندگی کردن باز می مانند زیرا همواره در حال "آمادگی" برای زندگی اند. آن ها به جای "کسب زندگی" بیش تر در پی "کسب بدست آوردن" هستند و از این رو وقتی زمان استراحت فرا می رسد از آن عاجزند. چه بسیار کسانی هستند که هنگام بازنشستگی، کسل و محزون می شوند و به همین دلیل از رها کردن شغل خود اکراه دارند.

شیوه ای که در آن از حافظه و آینده نگری استفاده می کنیم ما را کم تر با "زندگی" وفق می دهد. اگر برای لذت بردن از زمان حال سرشار از وجد، محکوم به تضمین آینده ای شاد باشیم، تلاشی مذبوحانه کرده ایم. ما چنین اطمینانی از آینده نداریم. بهترین پیش بینی ها منوط بر احتمالات هستند تا قطعیت ها، و حد اعلای دانش ما این است که همه رنج ببریم و بمیریم.

v     

 

جای تاسف است که تصور کنیم در این دنیای ناهمگون، ما "غریبه ها و رهگذرانی" بیش نیستیم. زیرا ظاهرا ناسازی امیال ما با واقعیت های دنیای فانی، ناشی از این است که سرشتی دنیوی نداریم، و قلب های ما نه برای نهایت بلکه برای بی نهایت ساخته شده اند. عدم رضایت جان های ما، نشانه مهر الوهیت آن هاست.

اما آیا صرف تمایل به چیزی، موجودیت آن را اثبات می کند؟ می دانیم که الزاما چنین نیست. البته ممکن است با قبول اینکه ما در حقیقت ساکنین جهان دیگری جز این دنیا هستیم تسلی بخش باشد و این که پس از اتمام تبعیدمان روی زمین، امکان بازگشت به ماوای راستینی که تمایل قلبی مان است وجود دارد.

v     

 

آنچه که ما فراموش کرده ایم این است که افکار و کلمات "قراردادی" هستند و اگر بیش از آنچه باید قرارداد را جدی بگیریم نتایج تاسف باری به دنبال خواهد داشت. قرارداد یک مناسبت اجتماعی است، مانند پول. پول شما را از دردسر ناراحتی های دادوستد پایاپای آسوده می کند اما بیهوده است اگر آنرا خیلی جدی تلقی کنیم و با ثروت واقعی اشتباه بگیریم زیرا اگر بخواهید پول را عملا بخورید یا به عنوان پوشش بر تن کنید، برایتان کاری انجام نخواهد داد.

به همین قیاس، افکار، عقاید و کلمات، "سکه هایی" برای پدیده های واقعی محسوب می شوند ولی خود آن واقعیات نیستند، گرچه بیانگر آن ها هستند. افکار و اشیا نیز همین طورند. عقاید و کلمات کم و بیش ثابت هستند، در حالی که پدیده های واقعی متغیرند.

v     

 

تعاریف گوناگون از جهان، همواره انگیزه های نهانی داشته اند که بیش تر به زمان آینده مربوط می شده اند تا به زمان حال. دین می خواهد آینده ای را فراسوی مرگ اطمینان دهد و علم می خواهد این اطمینان را تا لحظه مرگ تضمین کند و مرگ را به تعویق اندازد. اما اگر شما در تماس کامل با واقعیت زمان حال باشید، فردا و آینده نگری های آن ابدا اهمیتی ندارد زیرا فقط در زمان حال و "اکنون" است که زندگی می کنید. واقعیت دیگری غیر از واقعیت حاضر وجود ندارد و حتی اگر قرار بود کسی برای ابد نیز زندگی کند، باز هم زیستن برای آینده، از دست دادن همیشگی زندگی می بود.

v     

 

از سنت آگوستین پرسیدند: زمان چیست؟ پاسخ داد: "میدانم، اما زمانی که از من می پرسید نمی دانم". واژگان تجربه، زندگی، حرکت و واقعیت، تنها الفاظی هستند که برای نمادین کردن مجموع احساسات، افکار، عواطف و امیال ما بکار رفته اند.

v     

 

انسان متقاعد شده است که چون عمر کوتاه است، مجبور است سال های زندگی خود را با خودآگاهی هرچه بیش تر، آماده باش دائمی و بیخوابی شدید، به زور پر کند به طوری که مطمئن باشد که آخرین ذره لذت را نیز از دست نخواهد داد. این بدین معنا نیست که انسان هایی که تسلیم این گونه اعمال می شوند، انسان هایی غیراخلاقی هستند ولی اکثر آن ها ذهنیتی استثمار شده دارند. سعی در راضی نگهداشتن مغز مانند جهد در نوشیدن از طریق گوش هاست. از این رو بطور تصاعدی ناتوان از لذت بردن و فاقد حساسیت نسبت به لطیف ترین و ظریف ترین وجدهای زندگی هستند، وجد هایی که در واقع بسیار فراگیر و ساده اند.

v     

 

به طور کلی انسان متمدن نمی داند چه می خواهد. او به خاطر کسب موفقیت، شهرت، ازدواجی سعادتمند، سرگرمی، کمک به دیگران یا برای این که "شخصی واقعی" باشد کار می کند. اما این خواسته ها واقعی نیستند زیرا همه آن ها محصولات فرعی، چاشنی ها و واقعیات جنبی هستند، سایه هایی که جدا از ذرات خود، هیچ موجودیتی ندارند.

به دور از واقعیت است که بگوییم تمدن جدید ماده گراست، زیرا شخص ماده گرا عاشق ماده است حال آنکه مغزگرای متجدد، ماده و جامدات را دوست ندارد بلکه مقیاسات و نمادها را دوست دارد.

v     

 

نگرانیم زیرا احساس عدم امنیت می کنیم و می خواهیم امن و امان باشیم. اما بیان این مطلب که ما نباید بخواهیم که امن و امان باشیم نیز کاملا بی فایده است. نامیدن یک تمایل با برچسبی منفی، باعث خلاصی از دست آن نمی شود. آن چه که باید کشف کنیم این است که هیچ نوع امنیتی وجود ندارد و جستجوی امنیت، دردناک است و زمانی که تصور می کنیم که آن را یافته ایم، خواهیم دید که دوستش نداریم.

اگر بتوانیم واقعا درک کنیم که به دنبال چه هستیم -آن امنیتی که در واقع همان انزوا است و در جستجوی آن چه ها که به سرمان می آورد- آن وقت خواهیم دید که بهیچ وجه آن را نمی خواهیم. هیچکس نباید به شما بگوید که شما نباید نفستان را ده دقیقه نگه دارید. شما می دانید که نمی توانید چنین کنید زیرا تلاشی بسیار ناراحت کننده است.

v     

 

آنچه که توسط حافظه می شناسیم، صرفا شناختی است که به طور دست دوم صورت گرفته است. خاطرات مرده اند چرا که ثابتند. خاطره مادربزرگ مرحوم شما، تنها می تواند آنچه را که مادربزرگتان بوده تکرار کند. اما مادربزرگ واقعی و کنونی، همواره می تواند کاری کند "نو" و سخنی بگوید "نو" و شما را غافلگیر کند.

ما نمی خواهیم نسبت به زمان حال هشیار باشیم اما از آنجایی که نمی توانیم از زمان حال خارج شویم، تنها راه فرار ما، رفتن به سوی خاطرات است. ما در این خاطرات احساس امنیت می کنیم زیرا گذشته امری است ثابت از جنس امری شناسایی شده و بی شک مرده است. چون شناسایی شده به نظرمان قابل کنترل می آید و غافلگیر کننده نیست.

v     

 

حافظه، فکر، زبان و منطق برای زندگی انسان اساسی است. این ها نصف سلامت عقلند اما فرد و جامعه ای که نیمه عاقل است، دیوانه است. نگاه کردن به زندگی بدون واژه ها، به معنی از دست دادن اقتدار شکل دادن به واژه ها یعنی اندیشیدن، بیاد آوردن و نقشه کشیدن نیست. سکوت به معنای لال بودن نیست. بلکه برعکس تنها از طریق سکوت است که انسان می تواند چیز نویی برای صحبت کشف کند. انسانی که بدون تامل در نگاه کردن و اندیشیدن، پی در پی حرف می زند، فقط خود را تکرار می کند.

v     

 

شک نیست که یک متفکر خلاق باید به ماورای فکر برود. او می داند که تقریبا بهترین عقیده های او زمانی به ذهنش خطور می کنند که فکر متوقف شده است. او ممکن است آنقدر برای درک مشکلی در چهارچوب طرق قدیمی تفکر، تلاش مستمر کند تا آنکه بالاخره دریابد که بی فایده است. اما زمانی که فکر از تحلیل باز می ایستد، ذهن برای دیدن مشکل همان گونه که "هست" نه همان گونه که به لفظ درمی آید، باز و گشوده می ماند، آنگاه بلافاصله مسئله درک می شود. رفتن به ماورای فکر، مختص انسان های نابغه نیست، بلکه برای همه ما دست یافتنی است، اما به شرط آنکه "راز زندگی معضلی محسوب نشود که قرار است آن را حل کنیم، بلکه واقعیتی باشد که قرار است تجربه شود". این توفیق به افراد بسیاری داده شده است که "شاهد و ناظر" باشند ولی "پیامبری" به تعداد کمی عنایت شده است.

v     

 

وقتی تشخیص می دهید که در حال غذا خوردن هستید و در حقیقت شما اکنون "این لحظه هستید" و نه چیزی جدا از این لحظه یعنی نه گذشته ای هست و نه آینده ای، باید بلافاصله خود را رها کرده و با تمامیت، آن را بچشید، چه آن لحظه لذت بخش باشد، و چه درد آور. بناگاه آشکار می شود که چرا این جهان هست و چرا موجودات خودآگاه، هستی دارند و چرا ارگان های حساس، فضا، زمان و تغییر به وجود آمده اند. و نیز بناگاه کل مسئله توجیه طبیعت و تلاش برای یافتن معنای زندگی در چهارچوب آینده بطور کامل ناپدید می گردد. بدیهی است که همه چیز برای این لحظه وجود دارد. درست مانند رقص است. وقتی می رقصید نمی خواهید به جایی برسید، بلکه مدام می چرخید و می چرخید اما نه بر اساس این توهم که در تعقیب چیزی هستید یا از چنگال آرواره های دوزخ می گریزید.

v     

 

زمانی که هر لحظه، یک انتظار و امید برای رسیدن به نتیجه محسوب می شود، بدیهی است که زندگی از شکوفایی محروم می ماند و مرگ هولناک جلوه می کند، چرا که به نظر می رسد در "این لحظه" یعنی در لحظه مرگ باید امید و چشم داشت به پایان برسد. مادامی که زندگی هست، امید نیز هست و اگر انسان بر اساس امید زندگی کند، در واقع مرگ چیزی نیست جز پایان. اما برای ذهنی یکپارچه، مرگ، لحظه ای دیگر است، لحظه ای کامل مانند هر لحظه دیگر، لحظه ای که نمی تواند رازش را آشکار سازد مگر آنکه به تمامی آن را زندگی کنیم: "و من خویش را با اراده تفویض کردم".

v     

 

مرگ یعنی آنکه گذشته باید به کنار رود و مرگ یعنی نمی توان از ندانستگی اجتناب کرد. مرگ یعنی "من" نمی تواند تداوم داشته باشد. مرگ یعنی هیچ چیز نمی تواند تا انتها ثابت بماند. وقتی انسان به این حقیقت آگاه باشد، برای نخستین مرتبه، زندگی می کند. زندگی مانند نفس کشیدن است، با نگهداشتن نفس، ناگزیر به رها کردن آنیم و با رها کردن دوباره، باید نفس بکشیم.

گوته: "مادامی که نمی دانید چگونه بمیرید و دوباره به زندگی بازگردید، چیزی نیستید، جز مسافری اندوهگین روی این خاک تیره".

v     

 

انتخاب های ما معمولا معلول انگیزه های لذت و درد هستند و ذهن چندباره با هدف کسب لذت برای "من" و گریز از درد عمل می کند. ولی بهترین لذت ها آن هایی هستند که برای نیل به آن ها نقشه نمی کشیم و بدترین بخش درد کشیدن منتظر آن بودن و در عین حال سعی در فرار از آن است، به هنگامی که سر می رسد. برای خوشبخت بودن و زنده ماندن نمی توانید برنامه ریزی کنید زیرا هستی و عدم بالذاته نه لذتبخش است نه دردناک. من توسط پزشکان یقین پیدا کرده ام که تحت شرایطی مرگ می تواند تجربه ای مطبوع و خوش آیند باشد.

v     

 

"اگر "کسب لذت" به معنای "آنچه ترجیح می دهم" باشد، صرف ترجیح دادن همواره لذت بخش خواهد بود. اگر با خودآزاری درد را ترجیح بدهم، آنگاه درد کشیدن، لذت خواهد بود. لذت یعنی آنچه که آرزوی رسیدن به آن را داریم، لذا هر آنچه را که آرزو داریم کسب لذت است.

اما وقتی سعی می کنم برای شاد بودن تصمیم بگیرم یا وقتی که "لذت بردن" هدف آینده ام می شود، در بطن تناقض می افتم. زیرا اگر برای لذت بردن، اعمال من معطوف به هدفی در آینده باشد، بهمان میزان قدرت سرمست شدن از هر لذتی را از دست می دهم. همه لذایذ در زمان حال هستند، و هیچ چیز نمی تواند خوشبختی آینده را تضمین کند مگر هشیاری کامل نسبت به زمان حال...هیچ چیزی بیش از نظاره "خود" در حین لذت، "لذت" را خراب نمی کند.

v     

 

وقتی انسانی، تکه نانی می بخشد برای اینکه "فرد خیری" به حساب آید یا با همسرش به زندگی ادامه می دهد برای اینکه "وفادار" تلقی شود و یا با سیاهپوستان سر یک سفره می نشیند تا او را "غیرمتعصب" بشناسند و از کشتن، خودداری می کند تا "صالح" به نظر آید، او به خونسردی یک حلزون است یعنی عملا انسان های دیگر را نمی بیند و خیراندیشی او ناشی از ترحم است و ترحم، از میان بردن رنج است زیرا منظره رنج برای ذهن او منزجر کننده است.

اما فرمولی برای ایجاد گرمای اصیل عشق، وجود ندارد. عشق را نمی توان کپی کرد، نمی توان با خود راجع به آن حرف زد یا توسط پالودن عواطف یا وقف موقرانه خود به نوع بشر، به آن دست یافت. همه عشق دارند، اما عشق زمانی متحقق می شود که فرد، نسبت به عدم امکان و حرمان ناشی از تلاش برای کسب خودشیفتگی متقاعد شده باشد. این متقاعدسازی از محکوم کردن و تنفر از خویش و برچسب بر خودشیفتگی متحقق نمی شود. تنها زمانی این هشیاری وجود دارد که انسان "خودی" برای شیفتگی به خودش ندارد.

v     

 

تمایل به تداوم همواره زمانی می تواند جذاب باشد که انسان به جای اندیشیدن درباره زمان لایتناهی به زمان سرمدی بیندیشد. داشتن وقت فراوان برای انجام آنچه که می خواهید، یک چیز است و داشتن زمان بدون پایان چیزی دیگر. زیرا در مداومت و استمرار وجدی وجود ندارد. اگر این چنین خواستار تداوم هستیم به دلیل این است که زمان حال، خالی است.

ما به راستی خواستار تداوم نیستیم بلکه خواهان تجربه فوری یک شادمانی تمام عیار هستیم. فکر طلب یک چنین تجربه ای، نتیجه خودآگاهی نسبت به تجربه و متقابلا "عدم هشیاری کامل" نسبت به آن است. زندگی ابدی زمانی متحقق می شود که آخرین حد و مرز بین "من" و "اکنون" ناپدید شود یعنی زمانی که فقط "اکنون" هست و نه چیزی دیگر. برعکس جهنم یا "دور باطل لعن و نفرین"، تداوم و جاودانگی همیشگی زمان لایتناهی نیست، بلکه جهنم، دایره ای بسته، تداوم و حرمانی است که در اثر سرگردانی در تعقیب چیزی است که هرگز نمی توان به آن نائل شد.

 

 


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی