گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

درد جاودانگی / میگل اونامونو

سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۱۱ ب.ظ

§         علم نیازهایی را برمی آورد که بیش تر عینی و به اصطلاح بیرونی است. این نیازها اساسا به اقتصاد مربوطند. چیزی است که به کار دیگری می آید و به درد دیگر می خورد یعنی خودش فی نفسه اهمیتی ندارد... فلسفه به نیازی که برای پیدا کردن یک مفهوم یکپارچه و کامل از جهان و زندگی داریم پاسخ می گوید و در نتیجه ی این مفهوم، احساسی پیدا می کنیم که گرایش درونی و کردار بیرونی ما را شکل می دهد. ولی حقیقت این است که این احساس به جای آنکه معلول این مفهوم باشد، علت آن است. اندیشه و افکاری که داریم ما را خوشبین و بدبین بار نمی آورند، بلکه خوشبینی یا بدبینی ما - با منشا روانی و یا احتمالا روان تنی و آسیب مندانه ای که ممکن است داشته باشد- اندیشه و افکار ما را می سازد و شکل می دهد.


§         ویلیام جیمز گفته است که خدا برای اکثریت مردم فراهم کننده جاودانگی و بیمرگی است... یک روز با کشاورز ساده ای صحبت می کردم و این فرضیه را برایش به زبان ساده بیان می کردم که واقعا امکان دارد خدایی وجود داشته باشد که بر زمین و زمان حکم می راند و آگاهی و وجدان جهان است ولی با این وجود، امکان دارد که روح همه انسان ها جاودان و بیمرگ نباشد. مرد کشاورز پرسید: پس خدا به چه درد می خورد؟

 

 §         من دیگری شدن، یعنی گسستن از وحدت و تداوم حیاتی، برابرست با هیچ کس نبودن خلاصه برابرست با نبودن. و امان از این نبودن و نیستی. به هر چیز تن در می دهم به غیر از همین. شما می گویید دیگری می تواند جای مرا پر کند و نقش مرا مثل من یا بهتر از من بر عهده گیرد؟ بله ممکن است ولی آن آدم دیگر من نیست

 من، من، من، همه اش من.

- مگر تو کی هستی؟

- برای جهان هیچم اما برای خودم همه چیز.


 §         انسان غایت است، میانه نیست. همه تمدن ها، نسبت خود را به انسان می رسانند به افراد انسانی به "من" ها. کدامین بت است موسوم به انسانیت، یا هر اسمی که شما بگذارید، که باید همه و یکایک انسان ها در پایش قربانی شوند؟ من خودم را فدای همسایه ام، هم وطنم، هم نوعم، فرزندانم می کنم و آنان نیز به نوبه خود، خودشان را فدای همسایه و هم وطن و غیره ذلک، و آن دیگران نیز برای آن دیگرتران و قس علی هذا، نسل اندر نسل و پشت اندر پشت. چه کسی از این فداکاری ها سود می برد؟..."خدا جهان را برای که آفرید؟ برای انسان" باید در نظر داشته باشیم که این انسان است که چنین پاسخی می دهد. اگر مورچه گوشش به این حرف ها بدهکار بود و می توانست حرف بزند، جواب می داد: برای مورچه. و جوابش هم درست بود. جهان برای آگاهی آفریده شده است. برای یکایک آگاهی ها.


 §         هرگاه ایمان به خدا، در وجود یک فرد با اعتلای روحی و پاکیزه خویی توام باشد، دلیل این نیست که ایمان به خدا باعث خوبی او شده است بلکه بیش تر دلالت بر این دارد که خوب بودنش او را به سوی ایمان به خدا کشانده است. خوبی بهترین سرمایه بصیرت روحی است.


 §         ابدیت والاترین آرزوی بشر، عطش ابدیت همان چیزی است که آدمیان عشق می نامند، و هرکس که دیگری را دوست دارد می خواهد خود را در او ابدی کند. آن چه ابدی نباشد، راستین نیست...حساس جهان گذران، شعله عشق را در درون ما می افروزد؛ و فقط عشق است که بر این بی اعتبار گذران غلبه می کند؛ که زندگی را از نو سرشار می کند و به آن ابدیت می بخشد. لااقل اگر چنین بودی ندارد، چنین نمودی دارد.


 §         حتی اگر می توانستند نقاب از رخ حقیقت برکشند آیا زحمت این کار را بر خود هموار می کردند؟ همه آن ها به خوبی می دانند که نظام فلسفی شان از دیگران استوارتر نیست، ولی نظام خودشان را دوست تر دارند چون از آن خودشان است. حتی یک تن از آنان نیز اگر می توانست خطا را از صواب بازشناسد، حاضر نبود حقیقتی را که دیگران یافته اند بر باطلی که خود یافته است ترجیح دهد. کدام فیلسوف است که عالما و عامدا بشریت را، به خاطر کسب وجهه برای خودش فریب نداده باشد. اگر خود را از عامه برتر بکشد، اگر رقیبانش را تحت الشعاع قرار دهد، دیگر چه می خواهد؟ اصل این است که مانند دیگران نیندیشد، در جمع مومنان کافر باشد و در جمع کافران مومن.


 §         شنیده ام که برزیگر فقیری که بر تخت بیمارستانی مرده بود، در حال مرگ وقتی که کشیش برای تدهین آخرینش خواسته بود به دستانش روغن بمالد، از باز کردن دست راستش که چند سکه چرکین را در مشت می فشرد، امتناع کرده بود و ندانسته بود که بزودی دست و دسترنجش به تاراج خواهد رفت. ما نیز نه دست که دلمان را به سختی می بندیم و می کوشیم دنیا را در آن نگه داریم.


 §         شور عظیمی که در ما هست یکی همین بی تابی است که می کوشیم، اگر ممکن باشد نام و یادمان را از هجوم فراموشی حفظ کنیم. از این شور و بی تابی است که رشک زاده می شود که به گفته داستان تورات باعث جنایتی شد که تاریخ بشر را آغاز کرد. قتل هابیل به دست برادرش قابیل. نزاع آن دو بر سر نان نبود. بر سر بقای نامشان در خدا، در خاطره خدایی بود. رشک هزاران بار موحش تر از گرسنگی است، زیرا گرسنگی روح است. اگر مشکل مادی زندگی، مشکل نان، ناگهان حل می شد، زمین جهنمی می شد دستخوش تنازع بقای نام.


 §         اگر نتوان برای اعتقاد به جاودانگی روح، از تجربه گرایی علمی و عقلانی تایید پیدا کرد، تمسک به وحدت وجود نیز گرهی نمی گشاید. قائل شدن به این که همه چیز خداست و ما پس از مرگ به او ملحق می شویم، یا دقیق تر، هستی مان در هستی او ادامه می یابد، درد اشتیاق ما را دوا نمی کند. چه اگر واقع امر چنین باشد، ما پیش از زادن نیز در خدا وجود داشته ایم و پس از مرگ به همان جایی بازگشت خواهیم کرد که پیش از زادن بودیم. و به این ترتیب آگاهی فردی انسانی، فناپذیر است....حقیقت این است که عقل، دشمن زندگی است. چه چیز هولناکی است این عقل. هر چقدر حافظه، گرایش به ماندن و ماندگاری دارد، عقل گرایش به مرگ دارد.


 §         آری خردگرایان تب ما را وقتی قطع می کنند که رشته حیاتمان را قطع کرده باشند و به جای جاودانگی عینی به ما وعده جاودانگی می دهند. گویی این عطش جاودانگی که آتش به جان ما زده است عطش انتزاعی و ذهنی است نه عینی.

می توانند بگویند وقتی که سگ مرد هاری اش هم به پایان رسیده است و وقتی من مردم دیگر از این خشم و خروش-که نباید بمیرم- در عذاب نخواهم بود و ترس از مرگ یا دقیق تر بگویم ترس از نیستی، ترسی نامعقول است.


 §         ایمان ماهیتا وابسته به اراده و صادر از آن است، نه وابسته به عقل؛ و ایمان داشتن، همانا آرزوی ایمان داشتن است و ایمان به خدا، بیش و پیش از هر چیز، بیان این آرزوست که خدا وجود داشته باشد. به همین ترتیب، ایمان به جاودانگی روح، آرزو کردن جاودانگی روح است. این آرزو چنان نیرومند است که پا بر سر عقل می گذارد و از آن فراتر می رود ولی عقل نیز انتقام خود را می گیرد.


 §         حقیقت طلبی، یعنی حرمتی که من برای آن چه معقول می انگارم قائلم، یا ستایش آن چه منطقا حقیقت می نامیم مرا بر آن می دارد که اذعان و تصدیق کنم که جاودانگی روح انسان، مستلزم تناقض است، و نه فقط غیرعقلانی بلکه ضدعقلانی است... و زندگی در دفاع از خویش چالاک است، در پی رخنه ای در زره عقل می گردد و این رخنه را در شک گرایی می یابد و از این نقطه ضعیف آسیب پذیر به عقل حمله می کند. اتکای او بر نقاط ضعف رقیب است. هیچ چیز یقینی و مطمئن نیست.


 §         ملخص کلام آن که چه با عقل و چه بی عقل و چه برخلاف عقل، من نمی خواهم بمیرم. و اگر آخرالامر بمیرم، یعنی به مرگ کشیده شوم، به اختیار خود نمرده ام، آری تن به مرگ نداده ام، بلکه سرنوشت انسانی من، مرا کشته است. تا زمانی که مشاعرم یا عواطفم را از دست نداده ام، از زندگی دل نمی کنم، فقط می توان بزور زندگی را از جان من بیرون کشید.


 §         عشق روحانی همانا شفقت است و آنکه بیش تر شفقت می ورزد عاشق تر است. کسانی که محبت بیش از اندازه به همنوع و همسایه خود دارند از آن جهت آتش این محبت در دلشان روشن شده است که به کنه درماندگی و ناپایداری و ناچیزی خود پی برده اند و سپس چشمان نوگشوده شان را بر همنوع و همسایه باز کرده اند و دیده اند که آنان نیز درمانده و ناپایدار و ناچیز و محکوم به نیستی اند و بدینسان به آنان شفقت و سپس عشق پیدا کرده اند.

انسان آرزومند است که دیگران در غم و سختی هایش همدرد و سهیم باشند. گدایان بیش تر از کسانی سپاسگزارند که شفقت کنند و کمک نکنند تا کمک کنند ولی شفقت نداشته باشند.


 §         و عشق مادری چیست بجز شفقت بر کودک ضعیف بی پناه بی دفاع که محتاج شیر مادر و مشتاق آغوش است؟ و عشق زن همیشه مادرانه است. زن از آنروی خود را به عاشقش تفویض می کند که حس می کند او از درد اشتیاق رنج می برد. زن گویی می گوید: "بیا طفلکم، تو نباید برای من غصه بخوری!" و همین است که مهر او از عشق مرد، مهربانانه تر و ناب تر و بی پرواتر و ماندگارتر است.


 §         اگر بتوانی به جهان، همانقدر بی فاصله نگاه کنی که به اندرون خود نگاه می کنی- یعنی اگر می توانی چشم دل بگشایی، اگر همه چیز را بجای آنکه تامل کنی احساس کنی، به ژرفای بی پایان ملال، نه فقط ملال حیات، بلکه بیش تر از آن به ملال هستی خواهی رسید؛ به ویل بی پایان باطل اباطیل. و بدینسان بر همه چیز شفقت خواهی کرد و به عشق جهانی خواهی رسید.برای دوست داشتن همه چیز، برای شفقت داشتن بر همه چیز، اعم از انسانی و غیر انسانی، زنده و غیر زنده، باید همه چیز را در دل خودت بگنجانی و احساس کنی، باید به همه چیز تشخص ببخشی و انسان وار کنی.


 §         هیچ غمی تلخ تر از یادآوری ایام خوش گذشته، در هنگام بدبختی نیست، ولی از سوی دیگر، هیچ شادیی در یاد آوردن ایام عسرت، در روزگار عشرت نیست...تلخ ترین اندوهی که انسان می تواند بشناسد این است که آرزو و دانایی عمل داشته باشد ولی توانایی نداشته باشد.


 §         این اشتیاق دیوانه وار برای غائیت بخشیدن به جهان، و آگاه و متشخص ساختن آن است که ما را واداشته است به خدا ایمان داشته باشیم و آرزو کنیم خدا وجود داشته باشد، و به عبارت دیگر او را بیافرینیم. این قول نباید حتی متعصب ترین خداپرستان را هم برنجاند. زیرا ایمان به خدا، به یک معنی آفریدن اوست، اگرچه ابتدا او ما را آفریده است. این اوست که در وجود ما مدام خود را می آفریند. ما خدا را آفریده ایم تا جهان را از نیستی برهانیم، زیرا هر آنچه آگاهی نباشد و جاودانه آگاه نباشد، به عبارت دیگر از ابدیت خود، آگاهی و در آگاهی خود ابدیت نداشته باشد، نمودی بیش نیست.


 §         نه از راه عقل و استدلال، بلکه فقط از طریق عشق و رنج، به خدای زنده، به خدای انسانی می رسیم. عقل و استدلال، ما را از خدا دور می کند. نمی توانیم اول خدا را بشناسیم به این امید که بعدها ممکن است دوستش داشته باشیم، باید در وهله اول دوستش بداریم، مشتاقش باشیم، هوایش را در دل داشته باشیم تا سپس بشناسیمش. شناخت خدا از عشق به او آغاز می شود، و این شناخت فقط اندکی از عقل و برهان در خود دارد یا هیچ ندارد. زیرا خدا تعریف ناپذیر است. سعی در تعریف او، سعی در محدود کردن او در قالب ذهن ماست. یا به تعبیر دیگر کشتن اوست.


 §         ایمان به خدا همان آرزوی وجود داشتن اوست و هم چنین عمل کردن به مقتضای وجود محتمل او، و زیستن با این آرزو و اشتیاق، و او را سرچشمه درونی کردار انسانی خود دانستن. این اشتیاق با عطش به الوهیت، زاینده امید است، امید زاینده ایمان است و ایمان و امید، کردار نیک می زاید. از این اشتیاق درونی است که حس زیبایی و کمال و خوبی در ما پدیدار می شود....پولس رسول: "پس ایمان، اعتماد بر چیزهای امید داشته شده است و مبرهن دانستن چیزهای نادیده"


 §         عشق واقعی، جز در رنج یافته نمی شود و در این جهان یا باید عشق را بخواهیم، که در رنج است، یا شادی را. لحظه ای که عشق خرسند و خشنود شود از اشتیاقش تهی می شود و دیگر عشق نیست. خرسندها و خشنودها عشق نمی ورزند، عادتا به خواب فرو می روند که همسایه دیوار به دیوار فناست. گرفتار عادت شدن، دست شستن از وجود است. هرچه انسان توانایی رنج بردن و درد کشیدنش بیش تر باشد، انسانی تر یعنی الوهی تر است.

هنگامی که می خواستیم از دروازه جهان پا به درون بگذاریم به ما گفته شد که بین عشق و شادی یکی را برگزینیم، و ما که خام طمع بودیم هر دو را آرزو کردیم: شادی عشق و عشق شادی را.

 

 


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی